آن سالها من که نوجوان بودم در مدرسۀ صالحیۀ قزوین درس می خواندم. از اواخر سال 1355 کم کم زمزمۀ مبارزات انقلابی علیه نظام شاهنشاهی پهلوی از گوشه و کنار به گوش می رسید. در سال 1356 در قم و تهران حرکت ها و درگیری هایی صورت گرفته بود، اما هنوز در قزوین اتفاقی نیفتاده بود. اعلامیه های امام خمینی مخفیانه به دست ما می رسید و اخبار تظاهرات و دستگیری ها در تهران و قم را می شنیدیم.
اعلامیه ها و نوارهای سخنرانی امام و دیگر سخنرانی های انقلابی را مخفیانه توزیع می کردیم. شب ها بر دیوارهای خیابان ها و کوچه ها شعار “درود بر خمینی” و “مرگ بر شاه” می نوشتیم. جمع کوچکی از طلاب و دانش آموزان و دانشجویان که با هم در ارتباط بودیم، قرار گذاشتیم حرکت آشکاری انجام دهیم. خفقان حاکم بر کشور، انجام هر حرکتی را دشوار و خطرناک کرده بود. هنوز حرکت آشکاری در قزوین انجام نگرفته بود. بالاخره تصمیم گرفتیم در ساعتی معین به صورت پراکنده در نقطه ای در خیابان سعدی حاضر شویم. افراد از گوشه و کنار رسیدند. شاید حدود بیست و پنج الی سی نفر بودیم. در یک لحظه شعار درود بر خمینی را سر دادیم و بعضی از افراد هم شیشه های بانکی را شکستند و پس از چند دقیقه شعار دادن، قبل از اینکه به مأموران خبر برسد و در آنجا حضور یابند، پراکنده شدیم. اما خبر به سرعت در شهر پیچید، بطوری که در حال بازگشت هنگامی که از خیابان مولوی به سمت مدرسۀ صالحیه بر می گشتم، می شنیدم که برخی از مغازه دارها از این ماجرا حرف می زنند. از یک نفر شنیدم که به دیگری گفت، شنیدی این خرابکارهای فلان فلان شده در خیابان سعدی شلوغ کردند؟ این گونه حرکت های محدود را در چند نوبت دیگر در نقاط دیگر شهر تکرار کردیم.