معنویت سکولار تقریرهای گوناگون دارد. طبق یک تقریر معنویت رسیدن به شادی، امید و آرامش است. برخی رضایت باطن و احساس معناداری را هم افزوده اند. روح چنین معنویتی مادیگری و خودمحوری است و عنوان معنویت تناسبی با آن ندارد. در این معنویت ادعایی نه جایی برای خدا هست و نه جایگاهی برای خلق. انسان معنوی در این دیدگاه فقط به خود می اندیشد؛ نه دغدغۀ خدمت به خلق دارد، نه بندگی خدا. او فقط در پی آن است که شاد باشد و لذت ببرد. برای عارف نیز این عناصر مطلوب است و عرفان راستین تأمین کنندۀ آنهاست. اما هدف عارف محدود به این خواسته ها نیست. عارف هم به دنبال شادی و آرامش است، اما دغدغۀ او بندگی خدا و خدمت به خلق است. منبع شادی و آرامش و امید و رضایت خداست و بستر بهره¬مندی از این مواهب حیات ابدی است. اگر خدا نباشد منبعی برای این مواهب نخواهد بود. اگر معاد و حیات پس از مرگ نباشد بستر و فرصتی برای برخورداری از این مواهب نخواهد بود. معنویت عرفانی مبتنی بر اعتقاد به مبدأ و معاد است و سلوک عرفانی بندگی خدا و خدمت به خلق است.
لازمۀ آنچه گفتیم این نیست که عارف خوشی را فقط در حیات پس از مرگ جستجو می کند. خیر؛ عارف در همین حیات دنیا شادمان و کامیاب است و بهشت نقد را میطلبد، اما آنچه این بهشت نقد را برای او تأمین میکند اعتقاد به خدا و حیات جاوید و زندگی بر وفق این اعتقاد است. این را عرفا گفته اند که:
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعدۀ فردای زاهد را چرا باور کنم
صائب تبریزی نیز به تبع از حافظ میسراید:
این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت
از درون سیه توست جهان چون دوزخ
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
عمر زاهد به سر آمد به تمنّای بهشت
نشد آگاه که در ترک تمنّاست بهشت
مقصود این است که عارف برای شادی منتظر قیامت نمی ماند و در همین حال او شاد است، نه اینکه بهشت پس از مرگ وجود ندارد. اما چه چیز است که او را شاد میکند؟ آیا اگر اعتقاد به خدا و حیات جاوید نبود او می-توانست شاد باشد؟ ابدا. دلیل و توجیهی برای شادی حقیقی و پایدار نداشت. ملحد یا ندانمگرا ممکن است گاهی خود را به غفلت زند و با سرگرم شدن به لذایذ دنیا شادی محدودی را تجربه کند، اما این حالت پایدار نیست و احساس تنهایی و بی پناهی در این عالم و کابوس مرگ هر لحظه به سراغش می آید و کامش را تلخ می کند. هرکسی به وجدانش رجوع کند می یابد که بدون اعتقاد به مبدأ و معاد راهی برای رسیدن به شادی و آرامش حقیقی و پایدار نیست. اگر هم به فرض برای اقلیتی ممکن باشد که بدون اعتقاد به خدا به شیوه ای خود را شاد و آرام نگهدارند، برای اکثریت آدمیان این امر میسر نیست.
جای این سؤال هست که حال که ایمان به خدا و حیات پس از مرگ از مؤلفه های چنین معنویتی نیست، این امید و شادی و آرامش و رضایت از کجا می آید. عمر کوتاه آدمی سراسر مشحون از رنج و پریشانی و مصیبت و ناکامی است و سرانجام با مرگ و نابودی و از دست دادن همۀ آنچه که به آن دلبستگی دارد به پایان میرسد. انسان در چنین جهانی از کجا شادی و امید و آرامش و رضایت می-آورد و به چه چیزی میتواند دلگرم باشد؟ این تصویر از معنویت مانند آن است که کسی بگوید ما به آب نیازمندیم و با نوشیدن آب لذت می¬بریم و تشنگی خود را برطرف میسازیم، اما اعتقادی به وجود چشمه و منبعی برای آب نداشته باشد. البته چنانکه گفته¬اند شرط چنین معنویتی انکار خدا و دین نیست؛ نه دینداری در آن شرط است و نه بی دینی؛ اما در هر حال دینداری از مؤلفه های آن نیست و امری بیرون از این معنا از معنویت است. پس طبق تصویر سکولار از معنویت، منبع آرامش و شادی و امید و رضایت باید چیزی غیر از خدا و حیات جاوید باشد. آن چیست که در غیبت خدا میتواند برای ما شادی و آرامش حقیقی و پایدار بیاورد و همۀرنج ها و مصائب و ناکامی ها را جبران و تحمل پذیر کند؟
عارف، اما، هم از زندگی خرسند است و هم از مرگ هراسان نیست. او با اتصال و انس با سرچشمۀ حیات و علم و قدرت و زیبایی و رحمت شادمان و مسرور است و عالم را بوستان زیبای هزار رنگی می بیند که جمال آن محبوب ازلی در آن نمودار است. «دلی را کز آسمان و دایرۀ افلاک بزرگتر ست و فراختر و لطیفتر و روشنتر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم خوش را بر خود چو زندان تنگ کردن؟ چگونه روا باشد عالمِ چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ همچو کرم پیله، لعاب اندیشه و وسوسه و خیالات مذموم بر گِرد نهاد خود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آنیم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر بوستان ما خود چه باشد!»
البته عارفان هم اهل خوف و حزن هستند، اما خوف آنها از عظمت و کبریایی خداست و حزن آنها از قصورها و تقصیرها و از فراق است، که آن نیز همراه با رجاء و اشتیاق است. اما نسبت به دنیا خوف و حزنی ندارند.
مرگ برای عارف نه پایان خوشی ها بلکه پایان رنجها و آغاز شادی است. غیر عارف نیز ممکن است مرگ را بپذیرد و با آن کنار آید، اما پذیرفتن و تن دادن به مرگ از روی ناچاری غیر از مطلوب دیدن و مشتاق بودن است.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای
اما عارف طربناک و غزلخوان به سوی مرگ می شتابد.
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
آنان «همین که به لب گور رسیدند صد هزار شعلۀ نور بینند. ملک الموت کجاست؟ ایشان را ملک الحیاة است. گور کجاست؟ ایشان را خلاص است از گور و زندان. الدنیا سجن المؤمن.» (شمس تبریزی)
البته زندان بودن دنیا با بوستان بودنش منافاتی ندارد. دنیا با همۀ فراخی-اش نسبت به آخرت زندان و تنگنا است. همچنین عارف گرچه در دنیا نیز با خدا مأنوس و در محضر اوست، اما همچنان حجاب و جدایی برقرار است. با مرگ این حجاب برداشته می شود و این فراق به وصال مبدل می شود.
عارفان در بیان تصویرشان از مرگ از استعاره های گوناگونی استفاده میکنند، همچون آزاد شدن مرغ از قفس، بازگشت غریبی به وطن مألوفش، و رسیدن عاشق به وصال محبوبش. این است که مرگ برای آنها شیرین و خواستنی است، چنانکه حضرت مولی فرمود: «وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِىطالِبٍ انَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ أُمِّهِ.» (نهج البلاغة، خطبۀ 5) به خدا سوگند که اُنس پسر ابو طالب به مرگ بیش از انس كودك شيرخوار به پستان مادر است.
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نی نی وا طرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی مرگ چون عیشست و چیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله میشکفت
گفت جفتش الفراق ای خوشخصال
گفت نی نی الوصالست الوصال
گفت جفت امشب غریبی میروی
از تبار و خویش غایب میشوی
گفت نی نی بلک امشب جان من
میرسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقۀ خاص خدا
حلقۀ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور میتابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبُه بود و خانه مختصر (مولوی)