عقلانيت و ديانت
عقلانيت و ديانت در گفتوگوي «مردمسالاري» با دکتر محمد فنائي اشکوری ، گزارشگر: سید حسین امامی
آيا عقل در قلمرو دين جايي دارد؟ جايگاه و نقش آن در قلمرو دين چيست؟ آيا نقش عقل صرفاً در مقام تعليم و فهم گزارههاي ديني است يا عقل در مقام تبيين و تعليل نيز نقش دارد؟ اين مسائل و مسائل ديگري كه از ديرباز مورد توجه فيلسوفان و الهي دانان بوده است، از اهم مسائل فلسفه دين معاصر به شمار ميرود. ديرينه پاي بودن اين مسائل آن را از محور توجه قرار گرفتن نينداخته است و پاسخهاي داده شده به آن نيز هر آينه مورد بازنگري و تأمل دوباره قرار گرفته و ميگيرند. هر نسل از نو اين مسأله را مورد كاوش قرار ميدهد و پاسخهاي ويژه خود را به آن مييابد. در گفتوگو با دکتر محمد فنايياشکوري، فارغالتحصيل فلسفه از دانشگاه مک گيل کانادا و استاد حوزه و دانشگاه به بررسي اين موضوع پرداختيم.. گفتوگوي «مردمسالاري» با دکتر فنايي اشکوري را ميخوانيد. در فرهنگ اسلامي چه رويکردها و گرایشهايي نسبت به عقل و عقلانيت وجود دارد؟
فنائی اشکوری: رويکردها و گرايشهاي مختلفي وجود دارد که به طور کلي ميتوان آنها را در سه جريان خلاصه کرد: عقلگرايي افراطي، عقلگريزي افراطي، و عقلگرايي اعتدالي(معتدل) که الان هم بعضي از مصاديق آن وجود دارد. عقلگرايي افراطي اين است که بگوئيم حسبنا العقل؛ ما چون عقل داريم به وحي نياز نداريم. کساني بودند که تکيه اصلي آنها بر عقل بود. ماترياليسم و سکولاريسم همين است.
عقلگريزي افراطي اين است که بگوييم حسبنا کتاب الله، يا حسبنا التجربه يا حسبنا الشهود. عقلگرايي اعتدالي عقل را به عنوان مهمترين منبع معرفت ميشناسد، اما در کنار عقل، به ساير منابع معرفت هم معتقد است. وحي را مکمل عقل ميداند، نه منافي با آن. عقل به تنهايي براي هدايت و سعادت نهايي کافي نيست، اما لازم است. بنابراين عقلگرايي افراطي، عقل را لازم و کافي ميداند. عقلگريزي افراطي، عقل را نه کافي ميداند و نه لازم. عقلگرايي معتدل عقل را لازم ميداند، اما کافي نميداند.
جريانات عقلگرا در فلسفه چه جرياناتي بودند و چه تأثيراتي بر اين رويکردها داشتند؟
معمولا ارسطو، بابابزرگ عقلگراهاست و فلسفه او به فلسفه مشائي معروف است. فلسفه مشائي فلسفهاي است که تکيه اش تنها بر عقل است. در فلسفه ارسطو چيزي به نام وحي، جايي ندارد. ارسطو ميگويد تمام سرمايه ما براي فهم عالم، عقلي است که داريم. وحي و شهود عرفاني در سيستم فلسفي ارسطو جايي ندارد. عدهاي از اهل معرفت هستند که ميگويند ما از طريق شهود عرفاني ميتوانيم حقايق را درک کنيم. افلاطون که استاد ارسطو بود چنين گرايشي دارد. در فلسفه ارسطو چيزي بنام اشراق يا شهود عرفاني و وحي مطرح نيست، البته آنها شايد به اديان الاهي دسترسي نداشتند. حکماي يوناني پيش از ظهور حضرت عيسي(ع) بودند، البته يهوديت در مصر وجود داشته، اما در آن زمان به يونان نرسيده بود. مکانيسم و کارکرد و قانون عقل همان منطق است که ارسطو آنرا تدوين کرده است. مؤسس و بنيانگذار منطق و دست کم تدوينکننده منطق، ارسطوست. منطق، روش تفکر عقلي و روش کارکرد عقل است. ميدانيد که فلسفه ارسطو به زبان عربي ترجمه و وارد جهان اسلام شد و بسياري از انديشمندان اسلامي از آن استقبال کردند و از آن ياد گرفتند و همين روش تفکر را ادامه دادند. فلسفهاي که ما الان داريم سرچشمه اصلي آن فلسفه يوناني است، البته منابع ديگري هم دارد. افکار ارسطو وقتي وارد جهان اسلام شد از سوي فيلسوفان اسلامي مورد استقبال واقع شد. فارابي و ابنسينا مهمترين فيلسوفان اسلامي بودند که فلسفه ارسطو را بسط دادند و تحت تأثير ارسطو واقع شدند؛ يعني آثار عقلگرايي ارسطو در اين فيلسوفان هم تا حد زيادي وجود دارد. به اينها فيلسوفان مشائي ميگويند.
اگر تعارضي ميان عقل و وحي در فلسفه فارابي و ابن سينا ايجاد ميشد، آنها چه واکنشي نشان ميدادند؟
اينها مسلمان بودند، ولي در تفکر فلسفي تحت تأثير ارسطو بودند؛ البته آنها صد در صد مثل ارسطو فکر نميکردند؛ آنها به وحي اعتقاد داشتند. ابن سينا ميگويد ما با روش فلسفي محض نميتوانيم معاد جسماني را اثبات کنيم، ولي چون پيامبرصادق مصدق از آن خبر داده است و گفته او حجت است ما اعتقاد داريم. در سيستم ارسطو، چنين حرفي جايي ندارد، ولي در سيستم ابنسينا اين تفکر مطرح است. ابن سينا در بحث سياست و حکومت، موضوع امامت را مطرح ميکند که عقيدهاي ديني است. بنابراين، فيلسوفان مشائي ما صد در صد پيرو ارسطو نيستند، ولي همان طور که عرض کردم شديدا تحت تأثير ارسطو هستند؛ مثلا در هستيشناسي و انسانشناسي روششان عقلي محض است. وقتي به جاهايي ميرسند که خلأ عقلي هست با وحي و دين آن را پر ميکنند، اما مشي اصليشان عقلي است. گروهي از متکلمين بنام معتزله داريم که شديدا عقلگرا بودند. اينها عقلگراهايي بودند که متدين و متشرع بودند.
پس ارسطو، متدين نبود؟
البته ارسطو، متدين به دين خاصي نيست، اما مادي و ملحد هم نيست. اعتقاد به خدا دارد و البته اعتقاد به خدا را هم به روش عقلي اثبات ميکند. استدلال معروفي در اثبات وجود خدا دارد که برهان محرک نخستين يا محرک نامتحرک نام دارد. وي براساس آن برهان بر وجود خدا استدلال ميکند. ارسطو به وحي و دين دسترسي نداشته، يا به هر دليلي در نظاماش بحثي از اينها نيست. بنابراين، يکدسته از عقلگرايان هستند که متدين هم هستند و از راه عقل به خدا و حيات پس از مرگ استدلال ميکنند. يک دسته از عقلگرايان هستند که متدين به ديني نيستند، اماالهي و خدا باور هستند، مثل ارسطو و يک دسته از عقلگراها هستند که ملحد و ماترياليست هستند مانند برتراند راسل و کارل مارکس و يا شکاک و لاادري هستند.
جريان عقلگريز در جهان اسلام هم وجود داشته است؛ ويژگيهاي تفکر اينها چه بود؟
جريان عقلگريز يا عقلسيتز هم در جهان اسلام بودند و هستند که از شدت پايبندي به دين و کتاب و سنت ميگفتند همين کتاب و سنت ما را بس است و ديگر به چيزي نياز نداريم. گويي اگر ما بحث عقل را به ميان بياوريم معنايش اين است که کتاب و سنت ناقص است و به تعبيري اتکا به عقل با اعتقاد به کتاب و سنت ناسازگار است. از گذشته افرادي با اين اعتقاد بودند و الان هم هستند. مثلا ابنتيميه که پدر فکري سلفيه و وهابيت است شديدا نصگراست. ميگويد حقيقت را بايد در نصوص ديني و بيشتر در روايات يافت. اينکه ما خودمان بنشينيم و فکر کنيم و چيزي را کشف کنيم، هيچ اعتباري ندارد و شيطاني است. اين عده نصگرا و نقلگرا هستند، به خاطر همين سلفيه شديدا ضد فلسفه هستند، چون فلسفه محصول عقل است. از همين رو آنها فلاسفه را تکفير ميکنند و اگر فيلسوف نگون بختي در دامشان گرفتار شود سرش بريده ميشود به جرم اينکه در کنار کتاب خدا و سنت پيامبر(ص) از عقل هم دم زدند. انگار عقل را چيزي شيطاني ميدانند. گاهي هم ميگويند شيطان وقتي به آدم سجده نکرد و از فرمان الهي سرکشي کرد، خداوند از او پرسيد چرا سجده نميکني؟ شيطان با خدا بحث کرد و گفت: من از آتشم و آدم از خاک است و چون آتش از خاک به لحاظ وجودي برتر است، من نبايد در مقابل او سجده کنم؛ يعني شيطان استدلال عقلي کرد. ميگويند پدر فيلسوفان شيطان است. «أوَّلُ مَنْ قَاسَ إبْلِيسُ».
يکي از انتقاداتشان هم به قياسي است که شيطان کرد، همان قياس نار و طين که گفتيد. در حديثي از امام صادق(ع) هم قياس نهي شده و اين دستاويزي براي آنها شده است. در اينجا چه بايد گفت؟
قياسي که شيطان اقامه کرد، قياس منطقي نيست. اين قياس همان تشبيه و تمثيل منطقي است. اينکه چيزي را با چيزي قياس کردن، مثلا حکم الف را به ب دادن، به خاطر شباهت ظاهري که بين اين دو تا هست، همان تشبيه است که در فقه ما هم معتبر نيست. وقتي ميگويند قياس حجت نيست يعني اگر چيزي شبيه با چيزي باشد، به صرف اين شباهت، بخواهيم حکم يکي را در مورد ديگري هم جاري کنيم، معتبر نيست. اما قياس منطقي يعني از دو تا مقدمه که به شکل خاصي تنظيم شده اند به نتيجه اي برسيم. شيطان استدلال عقلي نکرد، بلکه مغالطه کرد که کاري ضد منطقي و ضد عقلي است.
جريان ضدعقل در جهان اسلام چه موانعي بر سر راه تفکر عقلي و فلسفه ايجاد کرده است؟
يک جريان قوي در عالم اسلام وجود داشته که شايد در اکثريت هم باشد که همان جريان ضد تفکر عقلي و ضد محصولات عقل مانند فلسفه هستند. اينها چون با تفکر عقلي مخالف هستند با يکي از محصولات آن که فلسفه است، مخالف هستند. يکي از کساني که نقش مهمي در رشد اين گرايش داشته، غزالي است. غزالي کتابي به نام «تهافتالفلاسفه»(تناقضگوييهاي فيلسوفان) نوشت. او در اين کتاب بيست قضيه و مساله فلسفي را مطرح و ادعا ميکند که فلاسفه در اين بيست مساله به نتيجهاي رسيدند که خلاف شريعت و دين است؛ يعني فيلسوف چيزي ميگويد و دين چيز ديگري. هفده قضيه را به اغماض کنار ميگذارد، اما سه مسئله هست که ميگويد نميتوان در مورد اين قضايا فلاسفه را بخشيد و با تسامح و تساهل با آنها برخورد کرد و در نتيجه در اين سه مسئله فلاسفه را تکفير ميکند. اين سه مساله عبارتند از: انکار علم خدا به جزئيات، اعتقاد به قِدَم عالم و انکار معاد. از نظر او فلاسفه علم خدا به جزئيات را منکر هستند. ديگر اينکه فلاسفه معتقدند عالم قديم است (يعني عالم موجود بيآغاز است و اين با دين که اعتقاد دارد عالم آغازي دارد و خلقتي صورت گرفته است ناسازگار است) و سومي هم مسئله معاد است، البته اين نسبتها نارواست. فلاسفه اسلامي هم به علم فراگير الاهي معتقدند، هم به خلقت اعتقاد دارند و هم به معاد، گرچه درباره نحوه معاد بحثهايي هست.
غزالي به نظر خودش نشان داد که انديشههاي فلاسفه با دين ناسازگار است و در نهايت ابنسينا و فارابي را تکفير کرد. اين کار غزالي تأثير بسيار عميقي در جهان اسلام و خصوصا در ميان اهل تسنن که اکثريت جهان اسلام بودند، گذاشت. غزالي متکلم اشعري بوده است. غزالي بهعلاوه ابنتيميه که او هم کتابي در رد فلاسفه و منطقيون نوشت، ضرباتي کاري بر تفکر عقلي و فلسفي زدند و فلسفه را چنان دفن کردند که ديگر هيچ وقت در جهان عرب و اهل تسنن سر بر نياورد و کمر راست نکرد. فيلسوفاني که در جهان اسلام بودند نود و نه درصدشان ايراني و شيعه بودند، يعني در جهان تسنن اين تفکر را جا انداختند که تفکر عقلي ـ فلسفي با دينداري نميسازد. شديدترين شکل تفکر ضد عقلي در سلفيه بوده که الان به شکل وهابيت جلوهگر شدند.
در ميان شيعيان هم که جريانهاي ضد فلسفي وجود داشته است…
بله! در بين شيعيان افرادي بودند که مخالف تفکر فلسفي بودند؛ با اينکه فلسفه در تشيع همواره وجود داشته و هيچ وقت خاموش نشده است، ولي بسياري از فقها و متکلمان نقلگرا و نصگرا بودند و به فلسفه اعتقاد نداشتند و يا حتي مخالف بودند و بهکارگيري تفکر عقلي در مباحث اعتقادي را رد ميکردند و ميگفتند تنها بايد به آيات و روايات و نصوص متوسل شويم. در مورد احکام عقلي هم بايد در حد بديهيات متوقف شويم. اگر خودمان تفکر و تعقل کنيم به نتيجه حقي نميرسيم. اهل حديث و اخباريون در بحث اجتهاد، به عقل چندان ميدان نميدادند.
در عصر حاضر گويا مکتب تفکيک در جهت مخالفت با فلسفه بسيار جدي است!
مکتب تفکيک نحله جديدي نيست؛ صورت جديد و نسخه امروزي همان جريان قديمي است. فقط اسم و عنوان جديدي يافته که چندان هم گويا نيست و بسياري از کساني که به عنوان مدافعان مکتب تفکيک شناخته ميشوند اين عنوان را نميپسندند. اين عنوان از مبدعات جناب آقاي محمدرضا حکيمي است. اينها در واقع تفکر عقلي مستقل را با دينداري ناسازگار ميدانند. لازمه سخن اين حضرات اين است که در اصول عقايد هم بايد مثل فروع و فقه فقط بحث نقلي کرد.
عرفا هم عقل را نکوهش ميکنند، آيا آنها هم عقلستيز محسوب ميشوند؟
يک دسته از عقلگريزان يا عقلستيزان همان صوفيان بودند. اهل حديث و علماي ظاهر ميگفتند بايد به کتاب و سنت تمرکز کنيم، نه به عقل. اهل تصوف ميگفتند بايد به دل و تزکيه نفس بپردازيم، نه بحثهاي عقلي. اينها ميگفتند راه معرفت، دل و قلب است. نور معرفت نه از راه قلب و نه از داخل کتابها و آيات و روايات به دست ميآيد. کسي که در دلش نوري نباشد از آيات و روايات هم نوري پيدا نميکند و با بحثهاي عقلي هم چيزي دستگيرش ميشود. اگر کسي ميخواهد به حقيقت برسد بايد دلش صاف باشد و سير و سلوک کند و تزکيه نفس کند تا خداوند حقايق را به او نشان دهد و خودش ببيند. آن چيزي که حديث قرار است به شما بگويد در دل خودتان مشاهده ميکنيد. شما براي رسيدن به حقيقت لازم نيست که کتب فلسفي مثل شفا يا کتب حديثي مثل بحارالانوار را ورق بزنيد. اگر دل را تصفيه کنيد آشکارا در اين جهان بهشت و جهنم را خواهيد ديد. فقط کافي است که خودتان را تهذيب و تربيت کنيد تا براي اين کار آماده شويد. البته در اين سخن حقيقتي هست، امااشکالش در تندروي است. البته که تهذيب نفس لازم است، اما اين نافي راههاي ديگر معرفت نيست. بايد گفت که همه صوفيان وعرفا هرگز چنين اعتقادي نداشتهاند.
در جهان غرب هم گروههاي ضد عقل مانند پوزيتيويستها هم هستند…
در دوره جديد در غرب هم عدهاي ضد عقل ظهور کردند؛ اينها تجربهگرايان افراطي بودند. اينها معتقد بودند دانش فقط از راه تجربه به دست ميآيد، نه از راه تهذيب نفس، نه از راه متون ديني و نه از راه بحثهاي عقلي. اينها پوزيتيويستها يعني حسگرايان افراطي بودند. اينها هم با فلسفه مخالف هستند و چيزي بنام متافيزيک يا مابعدالطبيعه را باطل و مهمل ميدانند. به دنبال اينها يک جريانات روشنفکري پديد آمد که با تفکر عقلي ناسازگار بود، البته در بين متکلمان مسيحي هم مانند آنچه در عالم اسلام گفتيم از آغاز پيدايش الاهيات مسيحي تا امروز جريانهاي ضد عقلي و ضد فلسفي بسيار قوي بوده است. بسيار بودند متکلمان مسيحي که عقل را در ناسازگاري قطعي با ايمان ميديدند و اين مطلب را به صراحت ميگفتند. بسياري از آموزههاي اعتقادي مسيحي با عقل ناسازگارند.
در دوره فعلي چه جريان عقلگرايي در غرب وجود دارد؟
در دوره فعلي يکدسته روشنفکراني داريم که عقلگرا هستند، منتها ميگويند عقلگرايي با دينداري همخواني ندارد. مخالفان متشرع فلسفه هم اين حرف را ميزدند؛ يعني غزالي، ابن تيميه، وهابيت و بسياري از متکلمان مسيحي هم ميگويند دينداري با عقلگرايي سازگاري ندارد. بنابراين، بايد عقلگرايي را کنار گذاشت و به دين روي آمورد. برخي از عقلگرايان معاصر غربي هم معتقدند عقلگرايي با دينداري نميسازد، منتها ميگويند دين را بايد کنار گذاشت و به عقل بايد چسبيد.
پس متشرعان عقل ستيز و ملحدان در اينکه عقل و دين با هم سازگاري ندارند، به هم شبيه هستند؟
بله! سخنشان در اين زمينه يکي است. متشرعان و متديناني که ضد عقل هستند با ملحدان در اين قضيه وحدت نظر دارند که عقل و دين را با هم نميتوان داشت. منتها يکي ميگويد بايد عقل را کنار گذاشت و ديگري ميگويد که دين را بايد کنار گذاشت.
به نظر شما اگر عقل و دين با هم سازگاري نداشته باشند بايد چه کار کرد؟
معتقدم ديني را که با حکم صريح و قطعي عقل ناسازگاري دارد بايد کنار گذاشت، نه اينکه عقل را کنار گذاشت و چنين دين نامعقولي را چسبيد. در اين صورت از دين، القاعده و طالبان و داعش بيرون ميآيد که توحششان را هر روز شاهد هستيم. دنيا را کفر فرا گيرد بهتر است از اينکه چنين ديني حاکم شود. دين منهاي عقل يعني وهابيت و جريانهاي فوق. نصگرايي بدون تفکر از دل آن بيرون ميآيد. خشونت خشک و بيمغز محصول تعصب ديني بدون تعقل است. در واقع ديني که ضد عقل باشد دين نيست. اگر هم دين باشد دين ساخته بشر است، نه دين منزل الهي. دين الهي نه تنها عقل را رد نميکند، بلکه تأييد و تقويت ميکند.
يک عده ليبرال و سکولار و ماترياليست ميگويند چون عقل با دين سازگاري ندارد، بنابراين ما دين را رها ميکنيم و به عقل ميچسبيم. عدهاي گفتهاند که حقيقت در حکمت و فلسفه است. يک عدهاي هم ميگويند فلسفه، سراسر گمراهي است و بايد به دنبال تصوف رفت. يک عدهاي هم ميگويند تصوف، مُشتي خيالبافي است، ماليخولياست، نوعي بيماري رواني است. صوفيان گرسنگي و بيخوابي ميکشند و مشاعرشان را از دست ميدهند و پرت و پلا ميگويند. ابن تيميه هم ضد فلسفه و هم ضد عرفان بود. وهابيها هم ضد فلسفه و ضد عرفان هستند. آنها ميگفتند عرفان و تصوف بيماري رواني است. امروز هم عدهاي از روانشناسان ميگويند اينها اختلال رواني است. هر کدام ازاين گروهها گروه مقابل را رد ميکند و عدهاي نقلگرا و نصگرا هم هر دو يعني هم فلسفه و هم عرفان را رد ميکنند. عرفا آنها را به خاطر اهل ظاهر و قشري بودن رد ميکنند. پوزيتيويستهاي جديد همه گروههاي ذکر شده را رد ميکنند و معتقدند اينها گمراه هستند و معتقدند که علم و معرفت تنها در تجربه وجود دارد.
اين اختلافها و درگيريها فقط در فرهنگ ما وجود دارد يا در فرهنگهاي ديگر هم هست؟
چنانکه گفتيم، اين داستان فقط در فرهنگ ما نيست، در همه فرهنگها اين بحثها هست. عين اين بحثها در مسيحيت هم هست. در مسيحيت هم يک عده عارف، يک گروه فيلسوف و يک دسته متکلم داريم که هر سه گروه با هم ضدند؛ يعني متکلم نه فيلسوف را قبول دارد و نه عارف را. عارف نه فيلسوف را قبول دارد و نه متکلم را. فيلسوف هم نه متکلم را قبول دارد و نه عارف را. همه همديگر را تخطئه ميکنند. بين ما هم اين درگيريها هميشه وجود داشته و در حال حاضر هم وجود دارد.
مشکل اين اختلافها از کجاست، آيا تأثيرات مثبت دارد يا تأثيرات منفي؟
مشکل از اينجاست که هر گروهي يک چيز را گرفته و در آن حقيقتي را يافته و بر روي آن متمرکز شده و بقيه چيزها را انکار کرده است. عدهاي ديدند عقل و تفکر عقلي چيز خوبي است، تمام سرمايه وجودي ما عقل است و ما با تفکر به مجهولات ميرسيم. پس گفتند راه فهم اين است و بقيه راهها، بيراهه است. ديگري تجربه باطني و عرفاني داشته و تهذيب نفس کرده، چشمش به حقيقتي باز شده و معتقد شده راه رسيدن به حقيقت اين است. سومي مثل متکلم و مفسر قرآن يا فقيه ميگويد عقل شما و شهود عرفاني شما، هر دو خطاپذيرند و متعلق به انسان غيرمعصوم هستند. وحي است که سرچشمه خطاناپذير معرفت است. هم? اين افراد در آنچه که اثبات ميکنند درست ميگويند، اما در آنچه که نفي ميکنند اشتباه ميکنند. چه کسي گفته بايد يک چيز را گرفت و بقيه را رد کرد؟ چه کسي گفته است فقط عقل، چرا فقط عقل؟! درست است که عقل چيز خوبي است، اما ممکن است راههاي ديگري هم براي معرفت وجود داشته باشد. يک راه معرفت عقل است. آيا معنايش اين است که نميتوان از راه تهذيب نفس يا وحي به حقايقي رسيد؟ از کجا معلوم است که چنين چيزي درست باشد؟! عقل هيچگاه نفي نميکند که راهي به غير از عقل براي رسيدن به معرفت وجود دارد. عقل ميگويد راههاي ديگر را تجربه کن ببين آيا ميتوان از اين راهها به حقيقت رسيد يا نه؟! عارف ميگويد من از راه تهذيب نفس، سيروسلوک و بندگي خدا به حقايقي رسيدم که فيلسوف از راه تفکر نتوانسته به آن برسد. اين راه هم ميتواند درست باشد.
هر دوي اينها بايد در کنار وحي و تحت هدايت وحي قراگيرند. هم عقل بشري محدود است و هم تجربههاي باطني بشري محدود است. درست است که عقل و تهذيب نفس ما را به حقايقي ميرسانند، ولي اولا کافي نيستند، ثانيا محدوديت دارند و ثالثا چون محصول انساني هستند خطاپذير هم هستند. ازاين رو، به وحي هم نيازمنديم. وحي براي ديدن حقايق چراغي را روشن کرده است. پس هم وحي معتبر است، هم عقل معتبر است و هم اشراق (شهود) معتبر است. همه اين راهها درست است. اگر همه اين راهها با هم باشند ما را به حقيقت ميرسانند.
مشکلي که در تاريخ تفکر بشر وجود داشته، انحصارگرايي بوده است. انحصارگرايي يعني اينکه روشي را ميگيريم و روشهاي ديگر را کنار ميگذاريم. ما اگر به قرآن مراجعه کنيم ميبينيم که دقيقا منطق قرآن اين است که همه اين روشها درست هستند و نبايد يکي از اينها را گرفت و روشهاي ديگر را ناديده گرفت. قرآن اولا حس را تأييد ميکند. «وَاللّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ لاَ تَعْلَمُونَ شَيْئًا وَجَعَلَ لَكُمُ الْسَّمْعَ وَالأَبْصَارَ وَالأَفْئِدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ: خداوند کسي است که شما را از شکم مادرانتان به دنيا آورد در حالي که چيزي نميدانستيد، بعد به شما گوش و چشم داد تا بفهميد. پس قرآن حس را به عنوان مجرا و راهي براي معرفت و شناخت تأييد ميکند. ما اگر دنبال معرفت حسي باشيم، کار درستي کرديم و قرآن هم آنرا تأييد ميکند. اما حسگرايي يعني چي؟ حسگرايي يعني فقط حس. حس، خوب است، اما حسگرايي خوب نيست. حسگرايي يعني انحصار در حس. قرآن چندين جا در مورد عقل و تفکر بحث کرده است. «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لآيَاتٍ لِّأُوْلِي الألْبَابِ»، اولي الالباب چه کساني هستند؟ «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِيَامًا وَقُعُودًا وَعَلَىَ جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ رَبَّنَا مَا خَلَقْتَ هَذا بَاطِلاً سُبْحَانَكَ فَقِنَا عَذَابَ النَّارِ» فرزانگان و خردمندان کساني هستند که در خلقت آسمان و زمين تفکر ميکنند. تفکر فقط معرفت حسي نيست. نگفته که الو الألباب فقط قرآن ميخوانند يا حديث ميخوانند، بلکه ميگويد در خلقت آسمان و زمين تفکر ميکنند. کساني که از عقلشان درست استفاده نميکنند قرآن آنها را مذمت ميکند.«وَمَثَلُ الَّذِينَ کَفَرُواْ کَمَثَلِ الَّذِي يَنْعِقُ بِمَا لاَ يَسْمَعُ إِلاَّ دُعَاء وَنِدَاء صُمٌّ بُکْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لاَ يَعْقِلُونَ» بدترين جنبندگان روي زمين کساني هستند که تعقل نميکنند. قرآن در اين زمينه تعبير تندي را به کار ميبرد. بدترين موجود روي زمين انساني است که تعقل نميکند. پس قرآن در کنار حس، عقل را به رسميت ميشناسد و اگر ما از عقل استفاده نکنيم ما را مذمت ميکند. قرآن با همه تأکيدي که بر اهميت عقل دارد، اما ميگويد عقل کافي نيست. در بسياري از آيات قرآن آمده که حقايقي در اين عالم هست که شما تا طهارت باطني نداشته باشيد آن حقايق را نميفهميد، هرچقدر هم عقلتان قوي باشد؛ چون نه حس اين حقايق را ميفهمد نه عقل. « ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ» يعني اين کتاب اهل تقوا را هدايت ميکند، هدايت يعني رسيدن به حقيقت، يعني براي رسيدن به حقيقت، تقوا لازم است. اين همان حرف و ادعاي عرفاست. «وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا» کساني که در راه خدا مجاهدت ميکنند ما راههاي الهي را به آنها نشان ميدهيم. لَنَهْدِيَنَّهُمْ يعني هدايت کردن خداوند به جَاهَدُوا ارتباط پيدا کرده است. نگفته افرادي که بهره هوشي بالايي دارند هدايت پيدا ميکنند. هدايت با طهارت دروني ارتباط دارد. عرفان هم همين را ميگويد. پس نه اينکه کسي تقوا نداشت هيچ چيزي را نميفهمد، خيلي چيزها را شايد بفهمد، اما هدايت نميشود. هدايت يعني راهي که در نتيجه آن انسان رستگار شود. وحي هم مورد سفارش و تأکيد قرآن است و اصلا قرآن آمده تا ما از وحي کمک بگيريم. «أَفَلاَ يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ» در قرآن بايد تدبر کنيد و يا در مورد سنت ميگويد که «لَقَدْ كَانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ».
پس از نظر شما نگاه معرفت شناسانه قرآني، چه نوع نگاهي است؟
معرفتشناسي قرآني، معرفتشناسي جامعنگراست، نه انحصارگرا؛ يعني راههاي متنوعي براي معرفت قائل است نه يک راه. قرآن نگاه به شتر، کوه، دريا، خلق آسمان و زمين، گردش شب و روز را توصيه ميکند. قرآن ميفرمايد ما آيات خود را در درون و بيرون (آفاق و انفس) به انسانها نشان ميدهيم. آن عدهاي که ميگويند فقط قرآن و حديث، خود قرآن ميگويد که برويد عالم طبيعت و عالم درون خودتان را مطالعه کنيد. تفکر کنيد. قرآن هم بخوانيد و حديث هم بخوانيد. چرا بايد يک راه را بگيريم و بقيه راهها را کنار بزنيم؟ منبع همه اينها خداست. همه اينها مقدس هستند. فقط قرآن را خدا نداده، طبيعت و عقل و حس و شهود را هم خداوند داده است. قرآن کلام خدا و طبيعت فعل خداست. قرآن تمام موجودات را کلمه خداوند مينامد. کلماتي که در قرآن نوشته شده کلمه است و مخلوقات هم کلمه هستند. از نظر قرآن آيات قرآن هم آيه هستند و مخلوقات هم آيه خداوند هستند. «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَاخْتِلاَفِ اللَّيْلِ وَالنَّهَارِ لآيَاتٍ لِّأُوْلِي الألْبَابِ» همه عالم مقدس و کلام الله است. همه موجودات آيات الله هستند. همه ما به اين معنا آيت الله هستيم.
آيا ميتوان گفت که ريشه اين نزاعهاي معرفتي در بيتوجهي و انحصارگرايي است؟!
اين دعواها ناشي از نينديشيدن درست در مسئله معرفت و بيتوجهي به پيام قرآن بوده است. هر گروهي به چيزي بسنده کرده اند. در اينکه به سمت راهي براي معرفت رفتند کار نادرستي نيست، اما اينکه ساير راهها را رد ميکنند اشتباه ميکنند. در جنبه ايجابي مدعايشان درست است. ما با سلفيه در اين قضيه وحدت نظر داريم که بايد به قرآن توجه کرد و بايد حديث را جدي گرفت، اما ما ميگوييم بايد عقل را هم جدي گرفت. تمام سرمايه اوليه معرفتي ما عقل ماست؛ اگر عقل را کنار بگذاريم چيزي از آدميت باقي نميماند. مخاطب وحي انسان عاقل است. عقل نباشد دين هم نيست، عرفان هم نميتواند باشد. شهود و معرفت عرفاني راهم نميتوان ناديده گرفت. اين هم ازاي قرآني است. انحصارگرايي خطاست؛ هر يک از راههاي معرفت، بخشي و وجهي از حقيقت را در اختيار ما قرار ميدهند. عالم خيلي بزرگتر از آن است که بتوان آن را به راحتي و با يک راه شناخت. بينش جامعنگر در قرآن به صراحت مطرح شده است، اما متأسفانه به آن توجه کافي نشده و از آن استفاده نشده و شناخته نشده است. به همين جهت در جهان اسلام با انواع تحجر و تنگ نظري مواجهيم.
برخي از کارشناسان ميگويند براي رشد فلسفه وجود جريان ضد عقل لازم است؛ وجود جريان ضد عقل و تفکر که اين روزها در ايران هم دامن زده ميشود، چه تأثيراتي خواهد داشت؟
بحث و گفتوگو در فضاي سالم و دوستانه و به شيوه علمي هميشه ثمربخش است. هيچ ايرادي ندارد که کساني فلسفه را نقد کنند و درباره اعتبار يا عدم اعتبار راههاي مختلف معرفتي بحث کنند. اين گونه مباحث ميتواند بسيار ثمربخش باشد، اما به شرطي که فضا دوستانه و عالمانه و منطقي باشد و هدف طرفين کشف حقيقت باشد، نه حذف و طرد طرف مقابل، البته عقلستيزي راه اين گونه مباحثه را ميبندد. اگر تفکر عقلي را کنار بگذاريم هيچ راهي براي پاسخ به پرسشهاي نظري بنيادي نخواهيم داشت. تفکر ضد عقلي خواهناخواه به خشونت ميانجامد؛ چون ما انسانها به لحاظ فکري اختلاف نظر داريم. براي حل اختلاف نظر ميتوان با هم مباحثه کرد تا اختلاف حل شود و حتي اگر حل نشد همديگر را تحمل ميکنيم و مسالمتآميز با هم زندگي ميکنيم؛ اما جريان تکفيري هيچ کدام از اينها را قبول ندارد. دين ما چنين چيزي را نميگويد. اين خطري جدي براي جهان اسلام است. به خصوص وقتي اين گروهها منابع مالي بينهايت دارند، قدرت هم دارند و به عقل و فکر هم بهايي نميدهند و تفکر را جايز نميدانند، وضعيت نگران کننده ميشود. وقتي اينها کنار هم قرار گيرد، خطرناک ميشود. قدرت بدون تعقل خطرناک است. جريان ضدتفکر و ضدعقل معمولا با تکفير و خشونت همراه است. مواظب باشيم اين جريان در بين ما شکل نگيرد. قرآن کريم به تفکر دعوت ميکند و در گفتوگو با ديگران روشش خشونتگري و تکفير نيست. روش قرآن کريم اين است: ادْعُ إِلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَجَادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَهُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ (النحل/125). خردمندانه تر از اين متصور نيست. اين روش کجا و روشهاي متعصبانه و ضد عقل و تحکمي و سرکوبگر کجا!