عرفان و سیاست در اندیشه و عمل امام خمینی
متن سخنرانی دکتر محمد فنایی اشکوری در همایش عرفان امام خمینی (ره) در مشهد (این متن در خبرنامه حکمت اسلامی شماره 37، تابستان 1394 صص 19-26 منشرشد.)
بسم الله الرحمن الرحیم. لاحول ولا قوه الا بالله العلی العظیم. الحمدلله ربالعالمین وصلی الله علی سیدنا ونبینا محمّد وآل الطاهرین. السلام علیک یا علیبنموسی الرضا المرتضی.
به روان پاک حضرت امام آن یگانه قرون و اعصار درود میفرستم و به حضور شما سروران عزیز سلام عرض میکنم. عزیزان از اساتید بزرگوار استفاده کافی را بردند و جا نداشت در جمعی که این اساتید افاضه میفرمایند، این حقیر وقت عزیزان را بگیرم؛ اما چون این تکلیف را به عهدۀ بنده گذاشتند لازم می دانم امتثال کنم
طرح مسئله
دو باب در این مسئله هست: ابتداء دفع شبهاتی است که دربارهی عرفان و فعالیتهای اجتماعی یا عرفان و سیاست وجود دارد. دوم، مباحث ایجابی که دربارهی نگاه عرفانی به جامعه و فعالیتهای اجتماعی و سیاسی است. ویژگی برجستهی حضرت امام (ره)در میان سایر علمای دین (اعماز فقها، حکما و عرفا) توجه جدی ایشان به بعد اجتماعی دین است و این بعد، محصول جامعیت شخصیت ایشان است، جامعیتی که اساتید بزرگوار هم اشاره کردند. در خود عرفان هم امام به ابعاد مختلف عرفان توجه و عنایت داشتند و حضرت استاد یزدانپناه فرمودند که امام در عرفان نظری، عملی، ادبی، اخلاق عرفانی و تفسیر عرفانی صاحب آثاری هستند. در مجموعۀ علوم اسلامی نیز خودشان را محدود به یک حوزه یا مشرب و روش نکردند؛ فیلسوف، عارف، فقیه و مفسر بودند و همهی اینها را اجزای یک مجموعهی واحد میدانستند، نه اموری پراکنده، جدا و منعزل از یکدیگر. این جامعیت در شخصیت ایشان به صورت وحدانی شکل گرفته بود، نه اینکه فقط مجموعهای از علوم را خوانده و آنها را در کنار هم داشته باشند.
بحثی در فضای مجازی مطرح شده بود که آیا انقلاب اسلامی محصول فقه امام بود یا محصول عرفان امام؟ عدهای میگفتند که محصول فقه امام است و عدهای میگفتند که محصول عرفان امام است. به نظر بنده شکل طرح این بحث، اساساً غلط و انحرافی است؛ عرفان امام از فقه امام جدا نیست. انقلاب اسلامی محصول اندیشهی دینی امام است. اندیشهی دینی امام، عناصر و اجزای مختلفی دارد؛ فقه، کلام، عرفان و حکمت دارد. اندیشهی دینی بدون هر یک از اینها ناقص است. هم متون دینیما همهی این عناصر را در کنار هم دارند و هم پیشوایان دینی ما مجموعهی اینها را بهصورت حقیقتی واحد در وجود خودشان دارند. جدا کردن، متفاوت دیدن و ناسازگار دیدن اینها، اشکال بزرگی در دینشناسی افراد است. مگر میتوان دین را در عرفان، فقه یا کلام خلاصه کرد؟ همهی اینها راههای فهم ابعاد، اجزاء و لایههای مختلف دین است و باید در کنار هم باشند. نبودن یکی یا بعضی از اینها، دینشناسی و دینداری را ناقص و تک بعدی میکند. تأکیدی که حضرت امام بر همراهی و سازگاری دین و سیاست داشتند برخواسته از این نگرش جامع امام بود. بیانات امام در واقع دفع این شبههی تاریخی بود که بسیاری از متدیّنان و غیرمتدیّنان، دین را از مسائل اجتماعی و سیاسی جدا میبینند. هم متشرعینی داریم که اینطور نگاه میکنند و هم افراد غیر متشرع که حوزهی دین را از حوزهی فعالیت اجتماعی جدا میدانند. اینها در سکولاریزم اشتراک دارند. متدینان با ادبیات و استدلالهایی و غیر متدینان با استدلالهای دیگری از این جدایی سخن می گویند. روشنفکران دینی که، هم میخواهند دین داشته باشند و هم دلبسته سکولاریزم هستند با بیان دیگری میکوشند که جدایی و ناسازگاری دین و مسائل اجتماعی و سیاسی را بیان کنند. متدینان میگویند که برای صیانت دین، نباید وارد سیاست شد. غیر متدینان برای صیانت دنیا و جامعه میگویند که نباید دین را وارد این عرصهها کرد و هر دو در این فکر همسخن هستند که دین از مسائل اجتماعی جدا است. این مسئله، تاریخی در فرهنگ ما و تاریخی در فرهنگ غرب دارد که آن هم وارد فرهنگ ما شده و جزئی از تفکر رایج و جاری در بین جمعی از مردم شده است. در غرب، این مسئله همزمان با پیدایش رنسانس شکل گرفته و جدایی دین از سیاست و دین از دولت به عنوان نقطهی آغاز عصر جدید نام برده میشود. به اعتقاد آنها همهی برکات و پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک و اجتماعی بشر، ناشی از همین تفکیک حوزههای دین و دنیا یا دین و دولت است. در قرون اخیر در غرب، دینشناسی به این سمت رفته که دین را به تجربه دینی فرو بکاهند. کسانی مثل شلایر ماخر و ویلیام جیمز گفتند که حقیقت دین، چیزی جز تجربه دینی و احساس دینی نیست. تجربه دینی یا احساس دینی امری کاملاً فردی، خصوصی، شخصی، درونی و باطنی است و کاری به بیرون، جامعه و دنیا ندارد. اگر حقیقت و گوهر دین، احساس دینی و تجربه دینی است که امر درونی، شخصی و خصوصی است؛ بنابراین، واضح است که دین کاری به فعالیت اجتماعی و تشکیل حکومت یا سیاست نمیتواند داشته باشد. تجربه دینی، امری درونی است و دین، تجربه دینی است؛ پس دین امری درونی، باطنی و شخصی است. معمولاً در این ادبیات بر بعد روحی و آخرتگرایی دین تأکید میشود که دین به آرامش روحی و آخرت ما کار دارد و دنیا را علم، تجربه و تعقل بشری سامان میدهد. دین برای آبادانی روح و آخرت آمده نه برای آبادانی تن و دنیا و دنیا را بشر، با فکر، تجربه و علمش آباد میکند. علاوهبراین، از نگاه اینان دنیاگریزی که در ادبیات دینی هست و ما را از اقبال به دنیا برحذر می دارد، مؤید این است که اینها دو حوزهی متمایز هستند و کاری با هم ندارد.
در عرفان، قضیه خیلی جدیتر میشود؛ بهویژه اینکه در عرفان آموزههایی هست که با این نگاه، ضد اجتماعی هستند. بعضی گفتهاند که عرفان asocial یعنی غیراجتماعی است و کاری با جامعه ندارد. بعضی فراتر رفتند و گفته اند عرفان antisocial یعنی ضد اجتماعی است. تأکید عرفان بر عزلت، انزوا و درونگرایی و زهد و انقطاع از دنیا است. عرفان بر ریاضت و ترک تعلقات تأکید دارد. اینها چگونه با فعالیت اجتماعی، سیاسی، تشکیل حکومت و مدیریت جامعه سازگار است؟ عارفی که وارد عرصۀ اجتماعی شود از سلوک باطنی، انزوا و عزلتش باز میماند و اصلاً آن فضا اجازه نمیدهد کسی به این سمت بیاید. مکتبهای عرفانی هم در طول تاریخ، این را تأیید میکنند. سلوک عرفا را در مکتبهای مختلف، مثل آیین هندو و بودیسم و مسیحیت و در بین صوفیهی خودمان بر اساس دنیا گریزی است. در یوگا، اولین قدم بریدن از دنیا است. تائوئیزم، گرایشی فردی و ضد نهادهای اجتماعی است که حکومت را برنمیتابد. جای عرفا در مسیحیت کجاست؟ در دیرها و صومعهها، در کتابهای مسحیی در باب انزوا، انعزال، عزلت و انقطاع از دنیا، مطالب زیادی است که برخی از آنها مستند به تورات و انجیل است. مطالب زیادی در انجیل است که همین مضمون از آن فهمیده میشود. نقل است که حضرت عیسی از جایی عبور میکردند که کسی خواست به او بپیوندد؛ اما آن شخص گفت که پدرم از دنیا رفته، اجازه بدهید پدرم را دفن کنم و بعد بیایم. حضرت عیسی گفت که دفن مردگان را به مردگان واگذارید؛ بگذارید مردهها را مرده ها دفن کنند، تو وقتت را برای این کار تلف نکن. در انجیل لوقا از قول حضرت عیسی این مطلب آمده است که کسی میتواند همراه ما بیاید که از پدر، مادر، برادر، خواهرها و زندگی خودش متنفر باشد. کلمهی تنفر در ترجمهی انگلیسی آمده است.
در کتابی که اخیراً منتشر شده با عنوان جامعه شناسی عرفان ، پس از ذکر مطالبی که اشاره کردیم، میگوید که در اسلام نیز اینطوری است و بعد به اعتکاف استشهاد میکند و میگوید که اعتکاف اسلامی همان انزوا و عزلتگزینی است. در اعتکاف شما کاملاً از دنیا انقطاع و خودتان را در مکانی مبحوس میکنید و به ذکر، عبادت، تسبیح و مناجات مشغول میشوید. مطالب فراوانی دراینباره هست که این تفکر را تقویت کرده و این تفکر رایج است که دین با دنیا، دولت، سیاست و فعالیتهای اجتماعی و از آن شدیدتر، عرفان با این امور سازگار نیست.
از سوی دیگر، شخصیتی مثل حضرت امام را داریم که دینشناس، دیندار و عارف است و با این همه فعال اجتماعی و سیاستمداری برجسته است. بحثهای تئوریکی دراینباره مطرح میشود که چگونه این شخصیت توانسته است همهی اینها را در وجود خودش جمع کند. برای ما که در فضای فکری امام که همان تشیع انقلابی است بزرگ شده ایم و خو گرفته ایم، این امر بدیهی است و معضل یا پارادوکسی دراینجا نمی بینیم؛ ولی برای خیلیها این یک پارادوکس و معما است. همانطورکه عرض کردم نه فقط برای افراد مادی، بلکه برای بسیاری از متشرعان، این مسئله قابل حل نیست. آنها در جمع بین عرفان و دین مشکل دارند. آنها دراینجا سه مشکل می بینند: جمع دین و عرفان، جمع دین و سیاست و جمع عرفان و سیاست. امام هر سه کاری که از نظر آنها محال است را انجام داده و ما مدعی و مدافع این دیدگاه جامع نگر هستیم. فرصت نیست که همهی اینها به تفصیل گفته شود و فقط میخواهم طرح بحث کنم که از چه زوایایی باید به این بحث نگاه کنیم و طرح این بحث چه لزومی دارد. در باب هریک از سه مسئله به اختصار سخن می گویم.
رابطهی عرفان و دین
اشارهای به بحث عرفان و دین میکنم و فرصت نیست که وارد تفصیل مطلب شوم. من اساسا با این تعبیر “عرفان و دین” به صورت ترکیب عطفی موافق نیستم؛ زیرا القاء کنندهی چنین توهمی است که عرفان در عرض دین است و عرفان و دین جدای از هم هستند، در حالیکه چنین نیست. اینکه بگوییم که از نظر عرفانی قضیه چنین است و از نظر دینی چنان است، غلط است. این تصور درست نیست. مگر عرفان و دین دو چیز متمایز و بیگانه اند که میگوییم از نگاه عرفانی چنین و از نگاه دینی چنان است؟ اگر این سخن را بگوییم، پذیرفتیم که دین، چیزی غیر از عرفان و عرفان، چیزی غیر از دین است. عرفان در نگاه اسلامی، غیر از باطن دین نیست. عرفان، دینداری و دینشناسی برتر است. عرفان در مقابل دین قرار نمیگیرد. دین، ساحتها و ابعاد گوناگون دارد. ما معارف دین را به عقائد، احکام و اخلاق، تقسیم میکنیم که به ترتیب در علم کلام، فقه و اخلاق، مورد توجه هستند و اینها اجزاء دین هستند و این اجزا در عرض هم هستند. یک نگاه دیگری میتوان کرد و یک تقسیم دیگری در دین میتوان انجام داد و آن اینکه آموزهها و حقایق دین، دو سطح ظاهر و باطن دارند. ظاهر دین را میتوانیم اصطلاحاً شریعت بنامیم، شریعت در یک کاربرد به معنای دین و مساوی با دین است؛ ولی در اصطلاح خاصی، در مقابل باطن دین است؛ کما اینکه در اصطلاح اخص، فقه را شریعت میگویند و معمولاً در ادبیات خارجی، فقه را شریعت می گویند. الآن منظور ما، اصطلاح دوم است که شریعت به معنای ظاهر دین است و این ظاهر دین، باطن دارد. عرفان طبق این تحلیل، باطن دین است. باطن دین را نمیتوان انکار کرد؛ یعنی اگر کسی آشنایی اندکی با معارف اسلامی داشته باشد، نمیتواند انکار کند که حقایق و معارف دینی، لایهها و بطونی دارند. قرآن، ظاهر و باطن و بلکه بطون دارد. دینداری نیز در یک سطح نیست؛ چنان نیست که دینداری یک متدین معمولی با دینداری رسول الله در یک سطح باشد. آنها تفاوت دارند. این تفاوت هم فقط تفاوت کمّی نیست، اینطور نیست که بگوییم یک متدین معمولی روزی مثلاً 17 رکعت نماز میخواند و رسولالله روزی 500 رکعت نماز میخواند؛ یک متدین معمولی هم ممکن است این کار را انجام بدهد. آیا اگر این کار را بکند دینداری او در سطح دینداری حضرت رسول میشود؟ ابداً، نه دینداری ما و نه دینشناسی ما در یک مرتبه نیست؛ آنها مراتب دارند. عرفان، بعد باطنی دین است که نیل به آن، سنخیتی بین باطن انسان و باطن دین را لازم دارد. سیر و سلوک و تهذیب نفس برای این است که ما آن سنخیت و شایستگی را پیدا کنیم که بتوانیم به باطن دین در حد وسع وجودی خودمان راه پیدا کنیم؛ چه در معرفت و چه در عمل خودمان و اینها از هم جدا نیست. عرفان عملی و نظری، به عنوان دو علم از هم جدا هستند؛ ولی در شخصیت عارف، معرفت و عمل از هم جدا نیستند. در شخصیت عارف، سلوک، شهود، تهذیب نفس و رسیدن به بصیرت ملازم یکدیگر هستند و جدا از هم نیستند. بدون طهارت نمیتوان به آن معارف رسید، « لا يَمَسُّهُ إِلاَّ الْمُطَهَّرُونَ». بنابراین، اینها از هم جدا نیستند؛ آنها یک واقعیت هستند، یا دو واقعیت به هم مرتبط و متصل هستند.
بنا بر این در بحث ارتباط دین و عرفان باید توجه داشته باشیم که دین و عرفان را در دو جهت مقابل یکدیگر قرار ندهیم. عرفان، بعد باطنی دین است که میتوان با روشهای باطنی به آن دست یافت، نه صرفاً با علوم ظاهری؛ هرچند علوم ظاهری کمک میکند و شرط لازم است. سیر و سلوک، مبتنی بر باورها و عمل، براساس دین است. این مستلزم آن است که ما علوم ظاهری را داشته باشیم؛ اما اگر در اوج علوم ظاهری دین هم که باشید، به تنهایی کافی نیست که شما را به باطن دین برساند. باطن دین راهش هم باطنی است، که البته آن باطن در کنار این ظاهر است. از اینجاست که امام خمینی هم فقیه هست و هم عارف و هم متکلم و بین اینها جمع کرده است. اینها ابعاد و مراتب یک حقیقت هستند نه اموری بیگانه و ناسازگار با هم.
نسبت دین و سیاست
اما جمع بین دین و فعالیت اجتماعی و سیاسی چگونه ممکن است؟ انسان موجودی اجتماعی است. ارسطو در کتاب سیاستش میگوید که تعریف انسان این است. انسان موجودی سیاسی است ؛ این همان بحث مدنی بالطبع بودن انسان است که در کتابهای فلسفۀ سیاسی مطرح است. برخی از فیلسوفان امروزی هم به این امر تصریح دارند که شکوفایی کامل انسان، فقط در جامعه و در ارتباط با دیگران ممکن است. برخی مثل جان دوئی (فیلسوف پراگماتیست آمریکایی) حتی تا آنجا پیش رفتند، که میگویند اگر انسان در جامعه نباشد، اصلا نمیتواند انسان باشد و انسان بالفعل نمیشود. نمیدانم که این چقدر درست است، آیا باید تا اینجا هم پیش رفت یا نه؟ ولی در اینکه رشد و شکوفایی و فعلیت یافتن بسیاری از استعدادهای انسان، وابسته به حیات اجتماعی و ارتباط با دیگران است، تردیدی نیست. دین که برای سعادت و کمال انسان و رستگاری انسان است، چطور میتواند از این بعد جداییناپذیر وجود انسان غافل باشد و کاری به آن نداشته باشد! آموزههای دین بهترین پاسخ برای اینگونه شبهات و توهمها است. قرآن کریم، برقراری قسط و عدل را به عنوان یکی از مهمترین اهداف رسالت انبیاء مطرح می کند. اقامهی قسط چگونه با انزوا، عزلت و دیرنشینی دائمی میسازد؟! در اینگونه موارد، صرف توجه و تصور اینها کافی است برای دفع این شبهه که دینی همچون اسلام، کاری به جامعه ندارد و فقط رابطهی فرد با خدا را مد نظر دارد و امری شخصی، درونی و قلبی محض است. روشنفکران سکولار خیلی بر این تأکید دارند که دین، امری خصوصی است ؛ همچون سلیقهی شخصی که یکی این نوع رنگ را دوست دارد و دیگری به آن موسیقی علاقه دارد. دین را از سنخ احساسات و گرایشات فردی و خصوصی میدانند که نباید آن را در عرصهی اجتماع آورد. حتی اگر چنین دینی وجود داشته باشد، اسلام از این سنخ نیست. بسیاری از آموزههای اسلامی ناظر به بعد اجتماعی انسان و تصحیح روابط فردی بین انسان ها، روابط اجتماعی و حتی جامعهی جهانی است. بحث اقامهی قسط، مبارزهی با ستم و قیام لله از آموزه های مؤکد اسلامی است. حضرت امام در دعوت مردم به انقلاب این آیۀ شریفه را بسیار یادآوری می کردند: «قُلْ انَّما اعِظُکُم بِواحِدَةٍ أنْ تَقُومُوا لِلّهِ مَثنی وَ فُرادی»، این قیام لله همهی عرصههای زندگی، امور معنوی، فردی، اجتماعی و حتی جهانی و بشری را بهطورکلی دربر میگیرد. فقه ما دو بخش آشکار دارد: عبادات و معاملات. عبادات هم خالی از بعد اجتماعی نیستند؛ ولی در معاملات که این قضیه واضح است. حتی با نگاه فقهی محض هم چنین توهمی به ذهن نمیآید که دین فقط امری فردی و فقط رابطهی با خداست. بله دین رابطهی با خداست؛ ولی لازمهاش این است که با خلق خدا و با جهانی که خدا آفریده، تعاملمان درست باشد. گاهی وقتها کلمه ای حق است، اما استنباط و استنتاج نادرستی از آن میشود.
سیرهی پیشوایان دینی راه دیگری برای یافتن این پاسخ است. انبیاء ضمن پرستش، عبادت، معنویت و خوف از عذاب، تعلیم دادن، منذر و مبشر بودن، رسالت اجتماعی داشتند. حضرت موسی مأموریت پیدا میکند که سراغ فرعون برود. قبل از هرچیز بسوی کاخ فرعون می رود و با او گلاویز می شود. حضرت رسول حکومت تشکیل میدهد. در تشیع این قضیه خیلی آشکارتر است. زندگی امیرالمؤمنین فقط عبادت نبود؛ بلکه در کنار عبادت، جهاد، مبارزه، سیاست، حکومت، خلافت، مدیریت جامعه و توجه به نیازمندان هم بود. همهی اینها با هم بود. حماسۀ عاشورای حسینی برای چه بود؟ ابعاد اجتماعی آن در کنار ابعاد معنوی آن قابل انکار نیست و اساسا اینها به هم آمیخته اند و جدایی وجود ندارد. این سیرۀ پیشوایان دینی را چگونه میتوان با آن تفکر جامعه گریز توجیه و تفسیر کرد و پذیرفت.
نسبت عرفان و سیاست
دربارۀ عرفان چنانکه گفتم شبهه به صورت قوی تری مطرح است. بحث مراقبه، عزلت، خلوت، ترک دنیا، ریاضتها، قضیهی اعتکاف و مانند آن را به عنوان شواهدی بر دنیاگریزی و جامعهگریزی عرفان و عارفان طرج کرده اند. این نیز مغالطه است. بطلان این تفکر را میتوان حتی از همین آموزهها نتیجه گرفت. البته ما مدافع عرفان هندی، بودایی و مسیحی نیستیم؛ حتی مدافع صوفیان خودمان هم نیستیم. ما مدافع اسلام و عرفان اسلامی هستیم. با این معیار میتوانیم دیگران و حتی سنت عرفانی خودمان را بسنجیم و هر مقدار که با این موازین دینی ما سازگار بود، بپذیریم و الا رد کنیم. نگاه ما به تاریخ عرفان، نگاه تعبدی نیست؛ بلکه نگاه انتقادی است. نگاه انتقادی به معنای رد و انکار نیست. منظور این است که بررسی بی طرفانه علمی کنیم تاببینیم چه اندازه قابل دفاع و مطابق تعالیم دینی است و در کجا با آن فاصله دارد. بنابراین، مشی فلان صوفی یا فلان فرقه تصوف یا فلان عارف یا حتی همهی عرفا برای ما حجیتی ندارد. نه حق داریم مشی آنها را نسنجیده رد کنیم و نه مجازیم آنها را نیازموده بپذیریم؛ بلکه در رد و قبولمان باید آنها را با موازین عقلی و شرعی بسنجیم.
جناب استاد رضایی تهرانی فرمودند که امام دلباختهی عرفان بود؛ ولی درعینحال، نگاه انتقادی هم داشت. بنده به عبارت دیگر می افزایم که امام دلباخته عرفان بود؛ اما لزوماً دلباخته عارفان نبود، دلباخته هر عارفی نبود. عارف و هر انسان غیرمعصومی برای ما غیرمعصوم است و الگوی کامل ما معصومین هستند. غیرمعصوم هرچند که فقیه، عارف و حکیم باشد، ممکن است ابعادی از دین را در وجودش بالفعل کرده باشد و ممکن است ابعادی از دین، ظهور لازم را در وجودش نداشته باشد. بنابراین، لزوما هر عالمی نمیتواند الگوی جامعی باشد. ممکن است کسی از یک بعد الگو باشد، نه از همۀ ابعاد. کسی در بعد عبادی میتواند الگوی ما باشد، دیگری از نظر تفکر عقلانی میتواند الگو قرار بگیرد و سومی از بعد مبارزاتی میتواند الگو باشد. هر چیزی در هر شخصیتی برجسته باشد ما در آن جهت می توانیم از او درس بگیریم؛ ولی اینطور نیست که لزوماً شخصیتهای محبوب ما همهی کمالات را در خودشان داشته باشند و آنها معیار و میزان باشند. در روایات هم آمده است که: علی میزان است؛ همینطور سایر معصومین علیهم السلام. ولی نمی توان گفت که فلان عارف، فیلسوف، فقیه و مفسر، میزان است.
حق این است که امام خمینی در مقایسه با دیگر بزرگان دینی ما، جامعیت بینظیری داشتند؛ فقه او را از تفکر فلسفی باز نداشت؛ تفکر فلسفی او را از سلوک عرفانی و اندیشهی عرفانی باز نداشت؛ سلوک عرفانی او را از فقه دور نکرد و همهی اینها او را از مسئولیتهای اجتماعی و سیاسی باز نداشته است. ویژگی برجستهی امام که شاخص است، بعد سیاسی و اجتماعی ایشان است. ما عارفان صاحبنظر در عرفان نظری، فیلسوف و فقیه زیاد داشتیم و اینها را امام در وجود خودش دارد؛ ولی چه کسی را سراغ دارید همچون امام که مرد میدان عمل باشد، هم اندیشهی اجتماعی اسلامی دارد و برضد جدا انگاشتن حوزه دین و سیاست فریاد میزده و هم این شجاعت را دارد که وارد میدان شود و مبارزه بکند و نه فقط، نظام سلطنتی ریشهدار 2500 را (که هیچ کس تصور زوال آن را نمیکرد) براندازد؛ بلکه برای نخستینبار در تاریخ اسلام یک حکومت دینی شیعی را تأسیس کند. او عارفی است که اهل عبادت است و در سختترین لحظات بیماری از نماز و عبادتش غافل نمیشود؛ کسی است که در کشوری که با انواع بحرانها مواجه است در ماه رمضان ملاقاتهای خودش را تعطیل میکند یا به حداقل میرساند که به عبادت، خلوت و مناجات بپردازد و درعینحال، دنیا را زیر نظر دارد؛ جنگ را تحت فرماندهی دارد و مدیریت جامعه را تحت تدبیر خودش دارد. این الگویی است که ما از رسولالله و امیرالمؤمنین داریم و امام شاگرد آن مکتب است. این وجه شخصیت امام، وجه بارز اوست و باید بزرگان و اندیشمندان ما آن را مطالعه کنند و مبانی و اصول آن را استخراج کنند. اندیشهی اجتماعی امامخمینی، برگرفته از تعالیم دینی است. در این نگاه، عبادت، خلوت، عزلت و اعتکاف نه تنها ناسازگار با فعالیت اجتماعی نیست؛ بلکه لازمهی ورود به میدان سیاست و مدیریت و حاکم بودن، این است که شخص آن سلوک، خلوت و انزوا را داشته باشد تا خودش را تربیت کند. ما اعتکاف داریم؛ اما سه روز است، اسلام نگفته که همهی عمر را به اعتکاف و خلوت بپردازیم. بله، ساعاتی در روز، ساعاتی در شب، نمازهای یومیه و نوافل و بهویژه نماز شب، نوعی خلوت با خداست؛ ولی ما خلوت، عزلت و انقطاع را به معنایی که در عرفانها و مکتبهای عرفانی دیگر هست، نداریم. ما ترک دنیا و ترک زندگی خانوادگی و اجتماعی و رفتن به گوشهای را در آموزههای دینی نداریم. اگر هم در بین بعضی از صوفیان ما چنین چیزی بوده، متأثر از فرهنگهای دیگری مثل رهبانیت مسیحیی، بودیسم و هندوییسم بوده است. اصل در اسلام بر جامعیت و عدم جدایی این ابعاد است. البته هر اصل کلی موارد استثنا و وضعیت های خاص دارد. از همۀ افراد نمی توان این جامعیت را توقع داشت. تکلیف افراد هم بر اساس توانایی های آنها تعیین می شود.
یکی از اصولی که در تفکر جدید سیاسی لیبرالیسم به آن رسیدند و درست هم هست این است که اگر قدرت جامعه را به دست یک فرد بدهید و هیچ عامل محدود کنندهای هم بالای سرش نباشد، بهطور طبیعی فسادآور خواهد بود و همهی دیکتاتوریهای تاریخ سلاطین و امپراطورها از همین قدرت مطلقه ناشی شده است. سلطان همهی تواناییهایی را دارد و هیچ محدودیتی ندارد. همه تحت فرمان او هستند و او تحت فرمان کسی نیست. بنابراین، گفتند که باید اختیارات حاکم و زمان حکومتش محدود باشد و نظارت کننده بر او وجود داشته باشد که از قدرت سوء استفاده نکند. این حرف در جای خودش تمام است. اما گاهی این استدلال را برضد ولایت فقه و حکومت اسلامی هم به کار میگیرند. آن سخن، درست است که قدرت فساد میآورد؛ وقتی تربیت و تهذیب نباشد. اما تئوری عرفانی دقیقاً به این قضیه توجه دارد که اولاً حاکمیت از آن خداوند است؛ مالک، حاکم و ولیّ حقیقی اصیل خداست و و نه هیچ کس دیگر. در مرتبه بعد، انسان کامل که مظهر تام خداوند است، خلیفهی خداست و حکومت را به خلافت از خدا بر عهده میگیرد و در زمانی هم که معصوم حضور ندارد، نزدیکترین انسان به او حکومت را برعهده دارد. اینجا بحث دربارهی همین است که این فرد باید تهذیب نفس کرده و به طهارت رسیده باشد، سلوک کرده باشد و انقطاع از دنیا پیدا کرده باشد تا بحث اینکه قدرت، زمینهی فساد میشود، درباره اش مطرح نشود. در بحث فقهی ولایت فقیه هم عدالت را شرط کردند. در تفکر امام در اینجا دیدگاه فقهی و عرفانی با هم پیوند دارند و از هم جدا نیستند. فقیهی که امام میگوید فقط به معنایی که فقه مصطلح را بداند، نیست؛ بلکه فقیه، اسلامشناس، برترین دینشناس جامعه و برترین دیندار است؛ یعنی هم عالم به دین باشد و هم عامل به دین باشد که این نزدیکترین انسان به الگوی کامل عصمت است که خلافت، حاکمیت و ولایت از آن اوست و امام، نمونهای از چنین عارف و حاکم و مدیر معنوی و دنیوی زمان ما بوده است. از این نگاه، امور دنیوی و معنوی از هم جدا نیستند. البته ولی فقیه هم موظف است در چارچوب شریعت و قانون عمل کند و بر کار او نظارت هست و چنین نیست که ضابطه و محدودیتی در کارش نباشد. شورا و رأی مردم هم در ادارۀ جامعه نهایت اهمیت را دارد.
ما برای امام معصوم که خلیفهی پیامبر است داشتن همهی این عناصر را شرط میدانیم. امام معصوم هم مرجعیت دینی دارد و دینشناس است، هم مرجعیت معنوی دارد و هادی و مرشد معنوی است و اگر زمینهاش مهیا باشد مدیریت اجتماعی و سیاسی هم دارد. اینها اگر از هم جدا باشند جامعه دچار مشکل میشود؛ یعنی اگر مدیر و حاکم سیاسی، از علم دین و معنویت بیبهره باشد؛ یا کسی مرجع دینی باشد اما قدرت نداشته باشد؛ یا عارف باشد که مرجع معنوی است اما قدرت نداشته باشد و حاکمیت در دست ناصالح باشد، جامعه دچار خسران است. این وضعیت را در تاریخ اسلام و در دنیای اهل تسنن داشتیم که اینها از هم جدا بودند. نتیجۀ این جدایی، فاجعهای است که در تاریخ اسلام پیش آمده و تا الان هم وجود دارد. حاکم در کشوری مثل عربستان، آلسعود است و مرجع دینی (مفتی) در استخدام این حاکم است که پول میگیرد و فتوا میدهد. مرشد معنوی هم که ندارند؛ در تفکر وهابی، عرفان و تصوف جایی ندارد. در تفکر شیعی یک مرکز واحد است که مرجعیت علمی، معنوی، سیاسی و اجتماعی دارد و فقط با این جامعیت است که جامعه به سمت درستی حرکت میکند. این امر با تفکیک قوا و استقلال آنها منافات ندارد، چنانکه در قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران آمده است. جامعهی موعود اسلامی، جامعهای است که حاکم، مرجع علمی، دینی و معنویاش شخص واحدی است و آن امام است. در فقدان یا غیبت امام، شبیهترین و نزدیکترین انسان به او میتواند چنین شأنی و نقشی را ایفا کند.
جامعهی عرفانی
این نکته را میخواهم عرض کنم که واقعاً نمیتوان انتظار داشت که ما در دنیای موجود، جامعهی عرفانی داشته باشیم و عرفان در جامعه نقش پررنگی داشته باشد. بحث دربارهی عرفان و حتی علاقه و گرایش به عرفان فراوان است؛ اما خود حقیقت عرفان کیمیا است. ما حتی در اولیات مسائل اخلاقی در جامعهی خودمان بحران داریم و گرفتار بحرانهای اخلاقی و فرهنگی شدید هستیم؛ گرچه نور حضرت امام، آثار و برکات فراوانی داشته و در رأس آنها وقوع انقلاب اسلامی است. چه کسی میتواند این انقلاب را بدون عنصر معنوی آن تصور کند؛ حتی غربیها و فردی مثل میشل فوکو انقلاب ایران را انقلابی با نام خدا می داند و کتابی به این نام دارد. در دفاع هشت سالۀ ما عنصر معنوی با قوت حضور داشت و بدون آن، این دفاع به نتیجه ای نمیرسید. علاقه و گرایش پیدا کردن جمع کثیری از مردم، جوانان و تحصیل کردهها به عرفان، رواج تعلیم و تعلم عرفان و انتشارات عرفانی از این برکات است؛ ولی بین جامعهی ما و جامعهی مطلوبی که بتوان بین آن با عرفان، نسبتی را برقرار کرد، فاصله بسیار است و شاید در طول تاریخ هم جامعهای نداشتیم که بتوانیم جامعهی عرفانی بنامیم. حتی در جامعهای که تحت مدیریت حضرت رسول بود اکثریت مردم اهل عرفان نبودند و در جامعهای که امیرالمؤمنین حاکم بود، عرفان غلبه نداشت. دل امیرالمؤمنین از کارگزارانش خون بود، چه رسد به دیگران و دشمنان. عرفان، خیلی فراتر از آن است که بدون تهذیب نفس، سلوک، عزلت و ریاضت به دست بیاید. شعار عرفان و شعر عرفانی را خیلی میتوان رواج داد؛ اما نمیتوان بهآسانی به حقیقت عرفان رسید. براساس بشارتهایی که داده شده و مطالبی که در باب عصر ظهور گفته شده، شاید بتوان گفت که عصر ظهور، عصری عرفانی باشد. البته نه به این معنا که همهی مردم عارف هستند؛ بلکه حاکم عارف است؛ یعنی آن انسان کامل است و کارگزاران و مدیران او هم به درجات بالایی از معنویت رسیدهاند و همینطور جمع بسیاری از مردم. این تفاوت حکومت امام زمان با حکومت مثلاً امیرالمؤمنین است که یاران مورد نظر خودش را به حد کافی نداشت. در جامعۀ مهدوی جمع زیادی از مردم به معنویت روی میآورند و مناسبات و قوانین آن متأثر از معنویت دینی است. گفتمان عرفان، گفتمان غالب خواهد بود و برایناساس شاید بتوان آن جامعه را عرفانی نامید؛ ولی با صرف نظر از آن جامعه بعید میدانم که بتوان به جامعهای در تاریخ لقب عرفانی را داد.
پاسخ به چند پرسش
مجری: تحلیل یک عارف از مسائل اجتماعی و تصمیمها و دیدگاه های سیاسی او آیا با دیگران تفاوت دارد؟ حضرت امام مثلاً دربارهی سوم خرداد در یک جمله میگوید: «خرمشهر را خدا آزاد کرد». تحلیلهای عرفانی که امام نسبت به وقایع اجتماعی داشتند، آیا غیر از تأثیری است که امام از عرفان نظری و عملی داشت؟ یا نوع نگاهی که امام به جامعه و خلق دارد متفاوت است. همه را تجلیات حضرت حق و آینهی صفات کمال و جمال خدا میبیند، در حالیکه دیگران نگاهی دیگر دارند. همین انقلاب ما کدام ریشههایش به فقه مربوط است؟ حداقل هزار سال فقهای ما بودند. در ایران ما شاهد دو انقلاب هستیم: یک انقلابی که در عصر صفویه اتفاق افتاد و تشیع به بار نشست و دیگر انقلاب اسلامی. نگاه عرفانی چقدر در این انقلابها و تحلیلهای سیاسی و اجتماعی دخالت داشت؟
دکتر فنایی اشکوری: آنچه در انقلاب اسلامی دخالت داشت، اندیشهی دینی امام بود. اندیشهی دینی امام مجموعهای از اعتقادات، فقه و معارف معنوی و باطنی است. البته تئوری ولایت فقیه را ایشان ابتدا در فقه مطرح میکند؛ ولی بی شک نگاه عرفانی در آن حضور دارد. تأکید بنده بر این است که امام به اسلام، نگاهی جامع داشت، انقلاب، محصول آن نگاه جامع است و نباید فقه را از عرفان جدا کنیم و یکی از اینها را عامل اصلی بدانیم یا بقیه را نادیده بگیریم. مجموع دینشناسی امام که از مجموعه تعالیم دین تغذیه میشد، چنین محصولی داد و الگویش هم امامان معصوم هستند.
تحلیلی که امام مثلاً از وقایع میکند مانند اینک اینکه خرمشهر را خدا آزاد کرد، در عرض تحلیلهای سیاسی و نظامی نیست و آنها را نفی نمیکند. از دیدگاه عرفانی همهی عالم، تحت تدبیر خداوند است و لازمهی توحید افعالی این است که هر فعلی مسند به خداست و بدون عنایت خدا و توجه خداوند هیچ کاری انجام نمیگیرد؛ و البته عنایات خاص الهی در موارد خاص هم حضور دارد. اما معنایش این نیست که تدبیر و برنامهریزیها و نقش گروهها و افراد را نادیده بگیریم یا کم اهمیت جلوه بدهیم؛ یعنی آن نگاه، طولی است، نه در عرض این عوامل.
مجری: کسی که به قوا و تدبیر خودش اعتماد میکند، دچار استکبار میشود. یکی در اوج زحمت تدبیر را از او نمیداند و می گوید: «الهی اغننی بتدبیرک لی عن تدبیری و باختیارک عن اختیاری.» کسی در چنین اوج وقتی بصورت عرضی نگاه میکند قطعاً دچار اوج میشود. اگر با نگاه عرفانی نگاه کند میگوید: نه.
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم لطف ها می کنی ای خاک درت تاج سرم
همهی این زحمتها را جلوهای از اسماء و صفات الهی میبینید و با نگاه سطحی متفاوت است.
دکتر فنایی اشکوری: بله؛ تدبیر، تدبیر الهی است ولی معنای تدبیر الهی این نیست که ما خودمان هیچ تدبیری نداشته باشیم. همان بحث توکل را که «با توکل زانوی اشتر ببند» همه جا مطرح است؛ یعنی ما نهایت تلاش و فکرمان را به کار میگیریم ولی خوب میدانیم که:
اَزِمَّةُ الأمُورِ طِرّاً بیده وَالكُلُّ مُستَمِدَّةُ مِن مَدَدِه
همه از ناحیه او است و توکل و توحید معنایش همین است.
مجری: قدمایی از علمای شیعه همچون شیخ مفید و صدوق که به باطن دین به این معنی اعتقاد نداشتند آیا آنان دینشناس نبودند؟ و آیا بین فقه و کلام و عرفان که میخواهند لایههای ظاهر و باطن دین را تبیین کنند تعارضی پیش نمی آید؟ گاهی این تعارض هست؛ مثلا فقیهی وحدت وجود را کفر می داند؛ تقدم با کدام یک از این لایهها خواهد بود؟
دکتر فنایی اشکوری: من نمیدانم که آیا مرحوم مفید و مرحوم صدوق به باطن دین اعتقاد نداشتند. قبول این سخن دشوار است؛ یعنی به نظر شما مرحوم صدوق و مرحوم مفید فکر میکردند فهمی که امیرالمؤمنین از قرآن دارد با فهمی که امثال بنده از قرآن دارم یکی است؟! بسیار بعید است. اینکه دین باطن دارد و فهم دین مراتب دارد، قابل انکار نیست. این از مسلمات دینی است؛ گرچه ممکن است عالمی با عرفان مصطلح تاریخی آشنا نباشد و یا با آن مخالف باشد. بسیاری از بزرگان ما این را قبول دارند که دین باطن دارد و معارف دینی ذومراتب است. البته این هم درست است که همهی دینشناسان در یک رتبه و در یک سطح نیستند؛ چه دینشناسان معاصر و چه قدما. دینشناسی هم مراتب دارد و همهی دینشناسان در یک مرتبه نیستند. در نتیجه آثارشان یکسان نخواهد بود. نکتهی دیگری که باید بیفزایم این است که فقط دینشناسی و بعد علمی امام، عامل این انقلاب نیست. شخصیت امام هم رکن دیگر قضیه است؛ یعنی تربیت، تهذیب و قوت نفس و شجاعتی که امام داشت کم نظیر یا بی نظیر بود. حتی بعضی از خصلتهای ذاتی یک شخصیت تأثیر دارند؛ یعنی پارهای از ویژگیهای شخصی امام جزء ویژگیهای ذاتی این شخص هستند؛ شجاعت و بینش و بصیرت امام چشمگیر بود. اینطور نیست که شخص فقط با خواندن کتاب به آن شجاعت، بینش و بصیرت برسد؛ بلکه مزاج و بنیهی شخص هم واقعاً خیلی تأثیر دارد و اینطور نیست که همهی آدمها یا کسانی که سیر و سلوک میکنند این قدرت را داشته باشند که یک انقلاب اسلامی به راه بیندازند. آن موهبتی است که خداوند به اوحدی از انسانها عنایت میکند و خیلی از انسانها ممکن است که خیلی از مواهب را داشته باشند؛ ولی از مجموع اینها برخوردار نباشند.
مجری: در باب تعارضی که مطرح شد نظر شما چیست؟
دکتر فنایی اشکوری: بین فقیه و عارف ممکن است اختلاف پیش بیاید؛ ولی بین فقه و عرفان اختلافی نیست. بین فقه و عرفان و کلام اختلاف پیش نمیآید. فقه یعنی احکام دین، و عرفان یعنی باطن دین، و کلام یعنی عقائد دین؛ معنی ندارد که بین احکام دین و عقاید دین و معارف باطنی دین تعارض پیش میآید. همهی اجزای دین از خداوند است و تعارض معنی ندارد. دانش دینی فقیهی ممکن است کم باشد، یا دانش فقهی عارفی یا فیلسوفی ممکن است کم باشد و در نتیجه بین آنها اختلاف رخ دهد؛ چنانکه فراوان پیش میآید که بین دو فقیه یا دو متکلم یا دو عارف هم اختلاف پیش میآید. بین اندیشمندان و عالمان همیشه اختلاف نظر رخ می دهد و با توجه به محدودیت دانش بشری این امری طبیعی است. این نمیتواند دلیل باشد بر اینکه علوم و معارف مثلا فقه و عرفان و کلام ناسازگارند. آنها در یک مجموعه هستند؛ ولی ما انسانهای محددی هستیم و هر کدام ممکن است از زاویهای نگاه کنیم و این نقص در بینش ما وجود دارد. این را هم عرض کنم که وحدت وجود، مسئلهی فقهی نیست که فقیه از آن جهت که فقیهاست بخواهد دربارۀ صحتو سقم آن نظر بدهد؛ وحدت وجود بحث هستیشناسی است. فقه از کتاب الطهاره شروع میشود تا کتاب الدیات و در فقه بابی به نام هستیشناسی نداریم؛ یعنی در هیچ یک از ابواب فقه، هستیشناسی نداریم که بحث شود هستی واحد است یا کثیر است؛ وحدت و کثرت هستی، بحث فلسفی است. فقه، علم به افعال مکلفان و احکام شرعیه فرعیه است. اینکه هستی واحد است یا کثیر و این کثرت بهنحو تشکیکی است، و این تشکیک در مراتب وجود دارد یا در مظاهر وجود است، و یا اینکه وجود اصالت دارد یا ماهیت در هیچ یک از کتابها و ابواب فقهی بحث نشده است و جای آن هم کتاب فقهی نیست. عالم هر علمی فقط حق اظهار نظر در حوزۀ تخصصی خودش را دارد و در حوزه ای که تخصص ندارد نمی تواند اظهار نظر کند. اثبات و نفی فرع بر تصور درست موضوع است و تصور درست موضوعات پیچیده فلسفی نیاز به آموزش فلسفی دارد. در مانحن فیه، آنچه به عهدۀ فقه است، بیان احکام فقهی کافر است. اما اینکه چه اعتقادی کفر است بحثی کلامی است. حل مسائل کلامی که به هستی شناسی عقلی مربوطند به عهده فلسفه است و متکلم در اینجا از فلسفه استفاده می کند. اگر متکلم بخواهد اظهار نظر عالمانه در این زمینه بکند باید وارد بحث فلسفی شود. همچنین، فقیهی ممکن است متکلم و فیلسوف هم باشد، که در اینصورت می تواند در مسائل فلسفی با روش فلسفی اظهار نظر کند، چنانکه امام خمینی چنین بودند؛ اما همهی فقها فیلسوف یا عارف نیستند، چنانکه همۀ فلاسفه و عرفا نیز فقیه نیستند. کسی که فقه میخواند، ظاهر احکام دین را میداند و تنها از راه آموختن فقه به باطن نمیرسد؛ باطن راه دیگری دارد؛ اما اینها اجزای یک پیکر هستند. عرفان در کنار سایر امور محصول مجاهده و سلوک است و کسی که مجاهده و سلوک نکند به آن نمیرسد. باید توجه داشت که عرفان نه مخالف فقه است و نه بی نیاز از آن؛ بلکه مبتنی بر آن است. بدون فقه نمی توان عرفان معتبری داشت. یکی از مصادیق عرفان کاذب همان عرفانی است که با فقه ناسازگار و یا به آن بی اعتنا باشد. سبحان ربک رب العزة عما یصفون و سلام علی المرسلین والحمد لله رب العالمین.