عرضه ضعيف عرفان شيعی، عامل مهم گسترش عرفان کاذب
گفتوگوی ماهنامه اخبار شیعیان (شمار 93، مرداد 1392) با دکتر محمد فنايی اشکوری
گفتوگوی ماهنامه اخبار شیعیان (شمار 93، مرداد 1392) با دکتر محمد فنايي اشکوری
لطفاً در ابتدا ضمن ارائه يک تعريف کوتاه از عرفان، بفرماييد اينکه وقتي در جامعه از عرفان سخن گفته ميشود، منظور چيست؟
عرفان يک پديده جهانی است. يعني شما در همه فرهنگها، اديان، سنتها در همه نقاط جغرافيايي عالم تقريباً در همه دورهها گرايش به عرفان را بين انسانها ميبينيد و اين خودش نشانه اين است که اصل اين گرايش يک گرايش فطري در وجود انسان است و محصول يک فرهنگ خاص يا يک تعليمات و آموزش خاص نيست. جهاني بودنش، همه جايي بودنش و فراگير بودنش باعث شده که در سنتيترين جوامع تا مدرنترين جوامع شما شکلهايي از عرفان را ميبينيد. اين در واقع تعبير ديگري است از آن چيزي که در معارف ديني خودمان اعتقاد داريم که خداشناسي و خداگرايي فطري است. عرفان هم در روح و باطنش خداگرايي و خداشناسي است. منتها حالا در مسيرش بسته به اينکه در چه شرايط و ظرفي شکل بگيرد، متأثر از آن عقايد و فرهنگ ميتواند باشد؛ ولي اصلش شعلهاي است که در وجود هر انساني به صورت فطري روشن است؛ يک نوع عشق به حقيقت، عشق به خداوند و پرستش او، گرايش به او و معرفت اوست.
وجه تمايز عرفان از ساير انواع گرايشات و معارف، بيشتر در باطني بودن اين گرايش است. در الاهيات و در حوزههاي مختلف دين هم بحث گرايش به خدا و معنويت وجود دارد، ولي آن چيزي که عرفان را متمايز ميکند، دروني بودن و باطني بودن است. ما يک شناختهاي ظاهري حسي داريم که در همه انسانها مشترک است. يک شناخت عقلي هم داريم که آن هم تقريباً در بين همه انسانها وجود دارد. معرفتهايي داريم که از راه نقل و دين و وحي به ما ميرسد. اينها هيچ کدام به تنهايي عرفان نيستند. عرفان در واقع يک نوع معرفت دروني و باطني است، همراه با يک نوع گرايش که در باطن و درون انسان است. البته اين امر ظهور بيروني هم دارد، هم در انديشه انسان و هم در اعمال و زندگي انسان. مثلاً ما در سنت خودمان عرفان نظري داريم، عرفان علمي هم داريم. اين در واقع بازتاب آن تجربهها و يافتههاي بيروني و اجتماعي و آن بخش از عرفان است که به زندگي و سبک زندگي مربوط ميشود. خلاصه کلام اينکه عرفان يک گرايش باطني و يک نوع معرفت است که ريشه آن در خداشناسي است. اين امر عام و انساني است و به فرهنگ خاصي محدود نميشود.
گاهي عرفان را يک گرايش برميشمارند و گاهي آن را يک معرفت ميدانند. کدام يک اصل و کدام فرع است و آيا در عرفان هر دو وجود دارد؟
بله. هر دو وجود دارد. اين دو امر در خصوص عرفان از هم تفکيک ناپذير است. يعني خداشناسي عرفاني بدون خداگرايي و عشق به خدا قابل تصور نيست. شما ميتوانيد خداشناسي فلسفي داشته باشيد ولي چندان گرايش در آن وجود نداشته باشد. به عبارت ديگر، عشق و محبت و سرسپردگي در آن نباشد، بلکه فقط دانش خداشناسي است. ولي عرفان چون سروکارش با قلب، احساس و باطن انسان است و در باطن انسان، گرايش و بينش از هم جدا نيست، يعني اینها دو روي يک سکه است و دو وجه يک حقيقت، لذا هم معرفت و هم گرايش، دو رکن عرفان هستند و از هم جداييناپذيرند. معرفت عرفاني در واقع از محبت و عشق جدا نيست. اينکه در عرفان اين همه از عشق صحبت ميکنند و از طرف دیگر ميگويند خود عرفان از معرفت است اين نشان ميدهد که اين دو خيلي به هم مرتبط هستند. این براي اين است که معرفت عرفاني در واقع معرفت شهودي است. معرفت شهودي يعني مواجهه مستقيم با خداوند يا با جلوههايي از خداوند. و چون خداوند و جلوههاي او زيباست و همه زيبايي در او جمع است، سرمنشأ زيباييهاست و مطلق است، لذا شما نميتوانيد با چنين حقيقتي مواجه بشويد، بدون اينکه نسبت به او احساس محبت، عشق و تدريجاً عبوديت در مقابل آن کبرياي الهي نيابيد. يعني آن مواجهه اگر روي دهد، هم عشق است و هم خشيت.
اين نکته ظريف و عجيبي است. اين دو يعني عشق و خشيت در ظاهر ضد هم هستند، زيرا معمولاً آدم از آن چيزي که ميترسد ديگر به آن عشق نميورزد و به آن چيزي که عشق ميورزد، ديگر ترسي از آن ندارد. اما شما در اينجا هم عاشق ميشويد و هم خشيت داريد. پس اين ترس، يک نوع خشيت متعالي است در مقابل قرار گرفتن در برابر يک حقيقت بيکران. رودلف اتو، متکلم بزرگ آلماني و نويسنده کتاب «ايدۀ امر قدسي» اين مطلب را خيلي زيبا گفته که: تجربه ديني دو تا عنصر دارد يکي اينکه در همان حال که جذب کننده است در همان حال هيبتانگيز نيز است. جذبه به دليل زيبايي اوست و هيبت به دليل کبريايي او و احساس کوچکي ما و اين هر دو، محصول آن مشاهده و معرفت است.
خلاصه آنکه گرايش و معرفت در عرفان حقيقي، آنجا که شخص به گوهر عرفان رسيده، از هم جدا نيستند. و عشق از عمل جدا نیست و منتهی به عمل می شود.
پس با اين توضيح شما، ميتوان گفت آن چيزي که در محافل علمي و آکادميک و صرفا در قالب بعضي از اصطلاحات يا دورههاي آموزشي ارائه ميشود، عرفان نيست و بلکه يک معرفت است؟
ما يک علم عرفان داريم و يک حقيقت عرفان. کسي ممکن است اهل عرفان باشد، ولي اصلاً با اين اصطلاحات آشنا نباشد، کتابهای عرفانی را نخوانده باشد، نتواند عرفان را تدريس کند؛ ولي به آن حقيقت رسيده باشد. عرفان در واقع آن مواجهه است، آن سلوک و تجربه باطني است.
اما عرفا در طول تاريخ يافتههاي باطني و تجربههاي خود را گزارش کرده اند. اين گزارش ها جمع شده و بعد روي اين گزارش ها انديشه کردند و علومي را به وجود آوردند، آن گزارشات را تجزيه و تحليل کرده اند، حتي استدلال آورده اند و بدين ترتيب، عرفان تبديل به يک علم شده است. لذا ما علمي داريم به نام علم عرفان نظري، که در واقع شهودهاي عرفا را تجزيه و تحليل ميکند. عرفان نظری مثل فلسفه و هر علم ديگري است. شما براي اينکه در علم عرفان نظري استاد بشويد، اصلاً نيازی نيست که عارف باشيد يا حتی اعتقاد به عرفان داشته باشيد؛ عيناً مثل فلسفه که يک بحث کاملاً ذهني است. مثلاً ممکن است شما در مورد شنا يا کوهنوردي کتاب بخوانيد، ولي هرگز شنا يا کوهنوردي نکرده باشيد. شما شايد تمام قواعد و مقررات شنا را بدانيد ولي با خواندن يا نوشتن کتاب قطعا شناگر نميشويد. وقتي شناگر ميشويد که برويد داخل استخر و تمرين شنا کنيد. به عکس ممکن است شما توانايي شناکردن را داشته باشيد، اما نتوانيد آن را تدريس کنيد. نتوانيد به خوبي مراحل شنا را بيان کنيد. شما می گوييد کار من خود شنا است، نه بحث درباره شنا. يک وقت، کار ما خود عرفان است و يک موقع بحث در مورد آن. کار علم عرفان، بحث در خصوص عرفان است و کار حقیقت عرفا در واقع غوطهور شدن در آن سلوک و تجربه است.
اين طور که جنابعالي اشاره کرديد، عرفان نيازمند به يک اعتقاد است. آن وقت چطور ممکن است ما بگوييم همه جوامع انساني و همه انسانها به يک نحوي عرفان دارند! در حالي که ميدانيم در دنيا بعضي از انسانها ملحد هستند يا به امور ماوراء اعتقادي ندارند. مثلاً چگونه ممکن است که براي آنهايي که ماديگراي مطلق هستند، عرفان را تصور کرد. به عبارت ديگر نسبت بين عرفان و دين چيست؟ آيا لزوماً براي عارف بودن بايد متمايل به دين بود يا نه و نسبت ديگري ميتواند وجود داشته باشد؟
بنده عرض کردم که گرايش به عرفان يک پديده جهاني است. پديدهها، رفتارها و باورهايي در دنيا وجود دارد که اينها عرفاني شناخته شدهاند. ولي اينکه عرفان حقيقي چيست و آيا همه اين عرفانها اصيل هستند، يا همه اينها ارزش يکسان دارند، واقعاً بحث ديگري است. بله، گرايش ميتواند جهاني باشد، چون مبتني بر فطرت خداشناسي است که آن را جهاني ميدانيم. به عبارت ديگر پاسخ به این مسئله با تحليل اسلامي روشن است، چون ما قائل به فطرت هستيم؛ اين فطرت در همه انسانها هست؛ حالا يک جايي مجال ظهور بيشتري پيدا ميکند و يک جايي مجال کمتري پيدا ميکند. حتي آن شخص ملحد را هم معتقديم که فطرت خداجو دارد که ممکن است در لحظههايي از زندگي و در شرايط خاصي شکوفا بشود و اثر خودش را نشان بدهد؛ همچنان که ممکن است در اثر حوادثي در زندگي يا فرهنگ يا تعليم و تربيت يا هر چيز ديگري سرکوب بشود و مخفي بماند. پس حداقلي که عرفان نياز دارد، گرايش به خداست که در وجود انسان هست. به ميزان آنکه اين خدا آگاهي و خداخواهي مجال بروز پيدا کند، همان مقدار ما ميتوانيم از پديدهاي به نام عرفان سخن بگوييم. بسياري از مواقع به دلايل مختلف این استعداد امکان ظهور پيدا نميکند. اما اينکه عرفان چه زماني شکوفا ميشود، يعني آن استعداد و بذر کجا به ثمر ميرسد بسته به شرايط زيادي است. در مورد فلسفه هم همينطور است. مگر تفکر، خاصيت ذاتي انسان نيست؟ ولي هميشه همه انسانها متفکر و فيلسوف نميشوند و تفکرشان شکوفا نميشود. همه انسانها از يک حداقل تفکر برخوردار هستند ولي براي شکوفايي و به اوج رسيدن، زمينهها و شرايط زيادي لازم است. تمرين، آموزش و سبک خاصي از زندگي را ميطلبد.
ما اعتقاد داريم که عرفان راستين در واقع همان بعد باطني دين است. يعني دين و عرفان دو چيز نيستند. بنده معتقدم که دين در واقع حاوي بعد عرفاني هم است. معمولاً ميگويند بين دين و عرفان چه نسبتي است؟ برخي ميگويند دين با عرفان ناسازگار است! حتي يک عده از دينداران مخالف عرفان هستند. اين چالش هم هم در اسلام و هم در مسيحيت وجود داشته و عرفا معمولاً در اسلام، مسيحيت و يهوديت در اقليت بودهاند و البته در بسياري مواقع تحت فشار به خصوص از سوي برخي متشرعان که عرفان را ناسازگار با دين ميدانند. در مقابل، آدمهاي سکولار و بيديني هم هستند که آنها نيز عرفان را با دين ناسازگار ميدانند! اما عرفان را ميپسندند و دين را نميپسندند. از نظر آنها در عرفان نوعي پلوراليزم و تساهل و تسامح وجود دارد که در دین نیست. از نظر آنها در عرفان عناصري هست مانند همين اباهيگري و فقدان تکليف و نگاه زيباييشناسانه به عالم که برای يک سکولار جذاب است، در صورتي که دين ممکن است به دليل محدوديتهايي که دارد، براي چنين افرادي جذابيت نداشته باشد. لذا چنين افرادي تلاش ميکنند، عرفان را از دين جدا کنند و آنها را ناسازگار و دو چيز مجزا معرفي کنند.
ما در سنت و در کتابهاي کلاميمان ميگوييم دين سه تا رکن دارد: عقايد، اخلاق و احکام؛ در اینجا يک مخالف عرفان مي پرسد پس عرفان جايش کجاست؟ در حاليکه غير از احکام و عقايد و اخلاق چيز ديگري نداريم. هر آيهاي از قرآن بياوريد يا مربوط به عقايد است يا اخلاق و يا احکام. داستانهاي تاريخي قرآن هم ناظر به عقايد و اخلاق است. اين سه تا در عرض هم هستند و عرفان هيچ وقت رکن چهارم نيست. يعني نميتوانيم بگوييم در دين عقايد، احکام و اخلاق و عرفان داريم. اما حق این است که عرفان بعد باطني دين و جزء طولي است و نه جزء عرضي.
در واقع هر يک از سه رکن دين، باطن دارند. عقايد باطن دارد، احکام باطن دارد و اخلاق هم باطن دارد. به عبارت ديگر گاهي عقايد را در سطح ظاهري ميفهميم. يعني گاهي حقيقتي را با علم حصولي (علوم نقلي و ظاهري) فرا ميگيريم، اما گاه ميخواهيم همان حقيقت را از طريق شهود قلبی درک کنيم، يعني همان چيزي که اميرالمؤمنين(ع) فرمود: “عيون القلوب لا عيون الابصار” که اين همان باطن حقيقت است. پس ميتوانيم حقيقتي را که به طور ذهني به آن اعتقاد داريم، به طور قلبي شهودش کنيم. اين نوعي از معرفت است که در دين به آن «رؤيت» گفته شده است. اميرالمؤمنين(ع) ميفرمايند: «لم عبد ربا لم اره»، خدایی را که نبینم نمی پرستم.
در مورد احکام هم وضع همينطور است. احکام هم ظاهري دارند: مثلاًّ در خصوص نماز اعمال و حرکات خاصي را انجام ميدهيم. اما همين اعمال ميتوانند باطني داشته باشند. يعني همزمان با وقتي که زبان ما به ذکر حق گوياست و دست و پاي ما حرکت ميکند، اگر دل ما هم مشارکت داشته باشد، به آن نماز، يک نماز عرفاني ميگوييم. پس وقتي سخن از نماز عرفاني می گوییم، چيزي متفاوت از ظاهر نمازهاي معمول ندارد، يعني عرفا نميروند نمازی به شکل ديگر غير از نمازي که ما ميخوانيم، بخوانند. عرفا هم مانند ما نماز صبح را همان دو رکعت ميخواند، منتها تفاوت عارف و غيرعارف در کيفيت عبادت است. ممکن است يک کسي حتی کميّت عبادتش بيش از کميّت عبادت يک عارف باشد، ولي آن معنا و حضور و آن درجه از اخلاص را نداشته باشد. يا مثال ديگر آنکه، وقتي فرمود «ضربة علي يوم الخندق افضل من عباده الثقلين»، اين به خاطر اين نبود که زور فيزيکي شمشير حضرت علي(ع) اين قدر به مراتب اثرش بيشتر از ديگران است، بلکه اين به دليل اخلاص و حضور قلبي است که حضرت داشت همانطور که مولوی می گوید:
از علي آموز اخلاص عمل شیر حق را دان منزه از دغل
اينکه برخي از مردم فکر ميکنند که عرفا يک ذکرهاي خاصي دارند که دیگران از آنها خبر نداند، اينگونه نيست و هيچ ذکر غيبي وجود ندارد. هيچ ذکري در عالم بالاتر از ذکر «لااله الالله» نيست. منتها آن لااله الالله که بنده ميگويم با آن لاالله الاالله که فلان عارف بزرگ ميگويد، از زمين تا آسمان فرق دارد.
در اخلاق هم وضع همينطور است. يعني در اخلاق ظاهري تلاش ميشود، همين روابط انساني، حقوق و احترام یکديگر را رعايت کنيم، اما در عرفان وقتي سخن از اخلاق ميرود، علاوه بر اين بعد ظاهري، بحث آن است که در اعمال انسان حب خدا غالب است. به عبارت ديگر انسان عارف از آن جهت حب خلق و بندگان خدا را دارد که انسانها مظاهر و جلوههاي خداوند هستند. به خاطر همين است که عبادت عارفانه عبادت حبّي است که در احاديث ائمه(ع) بدان اشاره شده و در بيانات بسياري از عرفا هم ميبينيم. امام صادق(ع) عبادت را اينگونه تقسيم ميکنند: يک عبادت، عبادت تجار است، يعني آنهايي که براي بهشت عبادت ميکنند. دسته ديگر، عبادت عبيد است، يعني آنهايي که از خوف جهنم خدا را ميپرستند. اما دسته ديگر و والاتر، عبادت کسانی است که به مقام معرفت و حب خداوند رسيده و خدا را از سر حبّ عبادت ميکند. البته اگر کسی خدا را از سر حبّ عبادت کرد، هم بهشت نصيب او ميشود و هم از جهنم مصون ميماند اما غایت نهایی این امور نیست . البته بايد بگويم که همان عبادت به طمع بهشت و خوف جهنم نيز براي ما مقام بالايي است و نبايد فکر کنيم که مقام کمي است، بلکه براي مقام اميرالمؤمنين(ع) پايين است.
آيا اين نگاه تنها در ديدگاه اسلامي ما است و يا اديان ديگر هم چنین ديدگاهی دارند. به عبارت ديگر در اديان ديگر، نسبت عرفان با دين چگونه است؟
ما معتقديم که اديان الهي همه ريشه واحد دارند. معتقديم که خداوند از بدو خلقت انسان تا ظهور حضرت خاتم(ص)، اگرچه انبياء زيادي فرستاده، اما همه اينها منادي دين حق بودند، حرف همه آنها يک چيز بوده: عبادت الله واجتناب ازطاغوت. پس انبياء اختلاف نداشتند که بخواهند مکاتب مختلفي را تشکيل بدهند؛ بلکه به اين دليل که در مقاطع مختلفي ظهور کردند ممکن است در هر دوره و شرایطی، تعاليم متناسب با آن شرایط را آورده باشند.؛ولي هيچگاه بين اين تعاليم ناسازگاري نبوده است. اولاً روح اين تعاليم يک چيز است و همه اينها موحد و منادي توحيد بودند. ثانيا، اختلافات جزئي که وجود داشته مربوط به شرايط زمان و مکان است و در مورد احکام است و نه در مورد عقايد. در مورد عقايد اگر تفاوتي وجود داشته باشد، تفاوت در درجات تعلیم است؛ يعني ممکن است خداوند حدی و سطحی از معارفی را به انبياء پيشين القا کرده باشد و معارف بيشتر و لايههاي عميقتري از آن را در دين خاتم معرفی کرده باشد. بنا بر این محال است که شما دو گزاره ناسازگار در عقايد اديان الهي پيدا کنيد. چون عقايد در واقع بيان واقع است. خداوند که نميآيد وقايع را دوگونه ناسازگار بيان کند! ممکن است يک واقعيت را يک جا بيشتر و عميقتر بيان کند و جايي ديگر در سطح سادهتري. لذا تفاوت طولي خواهد بود و نه عرضي. لذا ما معتقديم مسيحيت اصيل هم دين خداست. آن هم ظاهر و باطن دارد. باطن مسيحيت اصيل با باطن يهوديت اصيل و باطن اسلام يکي است. مشکلي که ايجاد شده آنست که وقتي که دين به دست بشر ميافتد، عوارض بشري هم بر آن حادث ميشود؛ يعني ممکن است که بشر در کتاب مقدس دست ببرد، يا ممکن است در درک و فهم و تفسير از دين خطا بکند. در مورد عرفان اسلامي هم همينگونه است. در حقيقت يک عرفان اسلامي داريم، در حالي که امروزه شاهد صدها عرفان مسلمين هستيم. عرفان مسلمين اگرچه عمدتا از قرآن و معصومين(ع) سرچشمه گرفتهاست، اما چيزهايي نيز بر آن افزوده شده و يا از آن کاسته شده، بعضا تفسير غلطي از آن شده است.
لذا بنده عرض کردم عرفان باطن دين است. يعني همان طور که ظاهر دين ممکن است توسط بشر دچار سو فهم و تغيير گردد، باطن هم ممکن است از سوي بشر درست و صحيح درک نشود و تفسيرهاي گوناگون از آن مطرح شود.
اندکي در مورد انواع عرفاني که در جهان خارج ميبينيم، مخصوصاً از آن چيزي که به عنوان عرفان شيعي ياد ميشود، توضيح دهيد. آيا واقعا عرفان شيعي متمايزي از مابقي عرفانها وجود دارد؟
ما سنتهاي عرفاني گوناگوني در دنيا داريم. يک مجموعهاي از سنتهاي عرفاني شرقي داريم مثل هندوئيسم، بوديسم و ذن و انواع عرفانهاي که در چين، ژاپن و هند و مجموعه کشورهاي شرق وجود دارد. اين عرفانها با عرفان اديان ابراهيمي و توحيدي (اسلام، مسيحيت، يهوديت) بسيار تفاوت دارند. مثلا در بعضي از اين عرفانهاي شرقي، خداوند بسيار متفاوت از اديان ابراهيمي معرفی می شودت. در اين عرفانها گاهي خدای پنتئيستي مطرح است و به اشکالي از شرک گرفتارند و یا اصلاً در آنها اعتقاد به خدا وجود ندارد. در فرقههايي از بوديسم اصلاً هيچ خدايي مطرح نيست. در هندويسم خدا هست، اما يا به صورت خدايان متعدد است يا آنگونه که به آن همه خدایی گفته ميشود.
حتي اگر اين آيينها در اصل و اساسشان از اديان الهي ريشه گرفته باشند، ولي اکنون خيلي با آن فاصله دارند. در مقابل آنها، عرفانهاي وحياني وجود دارد که در مسيحيت، يهوديت و اسلام است.
علاوه بر اين دو دسته، عرفانهايي داريم که در خارج از هر سنت و ديني قرار دارند که به آن عرفانهاي فردي گفته ميشود. همانطور که بيان شد، خداشناسي فطري است مثلاً شما عارف و فيلسوفي داريد به نام افلوطین که در قرن سوم ميلادي ميزيسته؛ او مسيحي نبوده ولي شديداً موحد بوده و اهل سيروسلوک و تهذيب نفس بوده است. این نشان ميدهد که انسان اگر به دين الهي هم دسترسي نداشته باشد، اگر بر اساس آن فطرت ذاتي خود و به مقتضات عقل عمل کند و پايبند باشد، ممکن است حقايقي برايش روشن شود. وقتی خداوند ببيند که کسي خالصانه او را ميپرستد و تهذيب نفس ميکند قطعاً خود هم فرموده که «انالله لايضيع اجرالمحسنين».
مکتبهاي امروزي که به نام عرفان وجود دارند را نبايد اسمشان را عرفان گذاشت. چون نه شهودي در آنها مطرح است و نه تجربه باطني در آنها وجود دارد و نه سيروسلوک. تنها يک شباهت ظاهري به عرفان دارند. اين همان چيزي است که به آن عرفان کاذب ميگوييم که بيشتر دنبال امور دنيوي هستند. يعني تنها دنبال اموری مثل آرامش و شادي ظاهري و دنبال پيدا کردن يک حال خوش. ممکن است شما با گوش دادن به یک موسيقي حال خوشي پيدا کنيد و يا با يک حرکات جسماني، مثل يوگا روحيه خوبي پيدا کنيد که گاهي آن را عرفان يا معنويت هم مينامند! در حالي که اين عرفان نيست. زيرا عرفان يعني شناخت باطن اين عالم، شناخت خداوند که از راه تهذيب نفس حاصل ميشود. اين تهذيب نفس بر اساس تعاليم شريعت بايد باشد. اين عرفان درست تنها در اديان توحيدي قابل حصول است. البته متاسفانه چون خود اديان الهي به مرور زمان دچار سوء فهم و سوء تفسير شدند، عرفان آنها نيز دچار نوسانات شد. مثلاً تثليث، در عرفان مسيحي هم خود را نشان داده يا مثلاً رهبانيت و انزواي مطلق و کنارهگيري از دنيا جزو آداب مسيحيت شده است. حتي اين امر بر جوامع اسلامي نيز اثر گذاشته و فرقههاي صوفي ما هم دچار گونهاي از انزوا و رهبانيت شده اند.
در اسلام همان طور که مذاهب فقهي و کلامي مختلفي داريم، شاخههاي مختلف عرفاني هم داريم. گرچه عرفاي اسلامي چه آنهايي که اهل سنت هستند و غير آنها، به لحاظ عقيدتي به شيعه بسيار نزديکتر هستند تا متکلمين و فقهاي اهل سنت. دليل آن هم اين است که از ارکان اصلي عرفان، بحث ولايت است و ولايت در اساس، يک عقيده شيعي است. ولايت در دستگاه خلافت چندان معنا پيدا نميکند. در تئولوژي سني، ولايت جايي ندارد. تشيع بهتر از همه جا مفهوم ولايت را تعريف کرده و توضيح داده است. البته گرچه عرفان اسلامي به طور کلي به فکر شيعي نزديک است، ولي نميتوانيم بگوييم که عرفاني خالص و صددرصد شيعي است.
در خصوص عرفان شيعي هم بايد بگويم که حقيقتا عرفان ناب شيعي وجود دارد و قابل حصول است. مراد از آن هم، همان عرفان خالص اسلامي است که از قرآن و سنت و تعليمات معصومين(ع) نشأت گرفته و هدايت ميشود. اعتقاد به توحيد مشترک بين همه مسلمانان است. اما موضوع ولايت هم یک آموزه اسلامی است بیشتر در تشیع مورد توجه واقع شده است. هم مفهوم ولايت در تشيع روشن است و هم مصدايق آن که همان ائمه معصومين(ع) هستند.
بنابراين وقتي ما از عرفان شيعي سخني به ميان ميآوريم منظورمان ظهور خارجي است که در جوامع شيعي اتفاق افتاده است؟
منظورمان عرفاني است که از تعاليم شيعي بر ميآيد. تعاليم اعم از آنچه که در قرآن و احاديث ظاهر شده و از آنچه که در شخصيت معصومين(ع) جلوه کرده است. به عبارت ديگر عرفان مثل فقه و مثل همه تعاليم ديني دو تا منبع دارد: يکي منبع مکتوب و منقول گفتاري و تدويني و ديگري آن چيزي که به آن سيره ميگوييم. خود وجود حضرت رسول(ص) در واقع منبع عرفان اسلامي است و همينطور وجود ائمه(ع). فرض کنيد اگر امام حسين(ع) الگوي عرفان باشد، آيا يک چنين عرفاني ميتواند با انزواي مطلق سازگار باشد؟! امام حسين(ع) که حادثه کربلا را آفريده، طبيعتا عرفاني که از ايشان الگو بگيرد، نميتواند در مقابل بيعدالتي، ظلم، حاکميت جور و … بيتفاوت باشد و تنها سرگرم ذکر باشد. يا عرفاني که اميرالمؤمنين(ع) مصداق بارز آن است، عرفاني است که در آن دنيا و آخرت از هم جدا نيست. فرد و جامعه از هم جدا نيستند. يعني همان علي(ع) که از شدت عبادت و خوف خدا غش ميکند، همين فرد، انبان بر دوش ميگيرد و در خانه يتيم ميرود. رسيدگي به امور مردم نيز جزو چنين عرفاني است و عرفان تنها محدود به ذکر و نماز نيست. همين علي(ع) در ميدان جنگ شمشير ميکشد و اين هم جزو عرفان است. اگر ديديم که عرفان تنها به بيان ذکر در يک گوشه خلوت خلاصه شده، خوب اين تنها يک بعد از عرفان اصيل را گرفته و ابعاد کثيري از عرفان را مغفول گذاشته است. به عبارت ديگر اين عرفان ناقص است.
خلاصه آنکه، عرفان شيعي يعني عرفاني که پيغمبر(ص)، اميرالمؤمنين و ائمه معصومين(ع) الگوي آن است. هم قرآن و هم سخن و بيان معصومان و هم رفتار و شخصيت آنها الگو است.
جنابعالي تصريح کرديد که عرفان شيعي برآمده از متون وحياني و سيره عملي معصومین (ع) است. لطفا شاخصهها و ويژگيهاي آن را کمي برجستهتر و پررنگتر بيان نماييد.
اولين ويژگي عرفان شيعي آن است که چيزي غير از تعاليم اسلام در آن نيست. يعني عرفان حقيقي، نه بايد کلمهاي بر دين بيفزايد و نه کلمهاي از دين بکاهد. اين در ظاهر جمله سادهاي است، ولي اگر در طول تاريخ به فرقهها نگاه کنيد، ميبينيد که چه مشکلاتي بروز کرده، تا حدي که گويي ما يک دينداري داريم که چيزي است براي خودش و چيز ديگري بنام عرفان با يک آداب و عقايد ديگر. پس مهمترين ويژگي عرفان اصيل اسلامي آن است که غير از عقايد و آداب اسلام اصيل، هيچ عقايد و آداب ديگري ندارد. به همين جهت بهترين دينداران، عارفترين هم هستند و عارفترينها هم متدينترين هستند. اين ويژگي بسيار مهم است. معني آن اين است که تمام آن چيزهايي که به شکل بدعتآميزي وارد عرفان شده، درون عرفان شيعي بايد پالايش و تهذیب شود. موارد بدعتآميز جزو عرفان اصيل و شيعي نيست. لذا هرگونه آداب و سلوک، هر باور و اعتقادي که تحت عنوان عرفان بيان شده، ابتدا بايد بررسي شود که از کجاي قرآن و سنت برآمده و آيا مطابق تعاليم اسلام است يا خير.
اينکه گاهي گفته شده که فلان موضوع و رفتار مربوط به شريعت نيست و مربوط به طريقت است! اين نشان از انحراف در عرفان دارد. عرفان قرار نيست چيزي غير از دين باشد. عرفان قرار است لايه باطني همان دين باشد. به عبارت ديگر، عرفان سطح عميق همان ديني است که ظاهرش را به اصطلاح شريعت ميگوييم. پس شريعت ظاهر دين و عرفان باطن آن است. حال اگر اين باطن را به جاي عرفان به اسم طريقت بناميم، نبايد با شريعت در تضاد و تفاوت باشد.
طبيعتاً شريعت در همه لايههاي زندگي دينداران وجود دارد. البته ممکن است برخي دينداران در سطح ظاهر متوقف شوند و به باطن راه نيابند، ولي اين راه براي همه باز است. عارف کسي است که از ظاهر دين عبور کند و به باطن راه يابد. يعني ضمن حفظ ظاهر کوشش ميکند به لايههاي از باطن برسد. پس ميتوان گفت که هر عارفي، ديندار است، ولي هر دينداري لزوما عارف نيست. ممکن است برخي دينداران معرفت باطني و تجربه دروني نداشته باشند و در حد همين اعتقاد ظاهري و رعايت احکام باشند و البته اگرچه امر حداقلي دين از ما است، اما مقبول است. دين، کسب عرفان را الزامي نکرده، بلکه تشويق و ترغيب کرده است. زيرا اصولا الزامبردار نيست. اين امر همت خاصي ميخواهد. اصلاً سروکار عرفان با عشق است. بدون عشق و مجذوب شدن در جمال الهي و تنها با دستور و امر و نهی نميتوان عارف شد. بهرحال اين راه بازگذاشته شده و تشويق و هدايت هم شده است. این بستگي به خود فرد دارد که در حد ظاهر متوقف شود و يا تلاش کند تا به باطن نيز راهيابد.
در اين قسمت سؤتفاهمهاي زيادي پيش آمده و لذا عدهاي آمدند و ظاهر و باطن را از هم جدا کردند بطوری که اينها با هم ناسازگار هستند و مردم را هم دو دسته کردند: يک دسته اهل ظاهر و يک دسته اهل باطن. اين تقسيمبندي غلط است. ما دو دسته داريم: يک دسته اهل ظاهر و يک دسته اهل ظاهر و باطن. ولي اين شکل را نداريم که يک عده اهل ظاهر باشند و يک عده اهل باطن که با ظاهر کاري ندارند! که اگر اينگونه شد، همان شريعتگريزي است که به بعضي از صوفيان نسبت دادهاند. زيرا آنها گفتند، ما اهل باطن هستيم و به ظاهر کار نداريم. در ديدگاه اصيل اسلامي، چنين باطني که جدا از ظاهر و شريعت باشد، وجود ندارد و باطن نيست بلکه باطل است.
پس تطابق کامل با تعاليم و احکام دين و شريعت، اصل است. اما در فروعات ما ميتوانيم حرفهاي زيادي بزنيم. مثلاً عرفان شيعي، عرفان انزوا و گريز از دنيا نيست. ضمن اينکه خلوت و عبادت در آن نهايت اهميت را دارد، عرفان زندگي هم هست. عرفان جامعه و مسئوليت هم هست. عرفاني است که اگر شرايط فراهم باشد، ميتواند با سياست هم مرتبط باشد، با جنگ و جهاد هم مرتبط باشد. فقط گوشه نشستن و ذکر گفتن نيست. عرفان شيعي عرفاني است که الگو و محورش معصومين است و ديگر هيچ الگوي مطلقي ندارد. يعني اگر در بعضي از فرقهها صحبت از قطب و شيخي است که واجب الاطاعه است و او هر چه بگويد، بايد چشم و گوش بسته از او اطاعت کرد، چنين چيزي در عرفان شيعي نداريم. چنين مواجههاي فقط در مقابل معصوم(ع) داريم و غير از معصوم هيچ فرد ديگري چنين شايستگياي ندارد که ما اطاعت مطلق از او داشته باشيم. فقيه هم اگر از او تبعيت و تقليد ميکنيم، در احکام فرعي است و به علاوه چشم و گوش بسته هم نيست. يعني اگر يک شخصي يقين پيدا کند که فقيه دارد اشتباه يا خطا ميرود، نبايد از آن فقيه تبعيت کند. بنابراين آن عقيده غلطي که در بعضي از فرقهها وجود دارد که مريد در مقابل مرشد و شيخ بايد «کالميّت بين يدي الغسال» ( همانند جسد بي ارادهاي در ميان دستان مرده شور) باشد، اين عقيدهاي است که از بيرون فرهنگ اسلامي وارد فرهنگ بعضي از فرقههاي صوفيان شده و خود اين امر چقدر منشأ سو استفاده شده است. کساني به نام شيخ و مرشد از مريدان سواستفادههاي مختلف کردند با اين استدلال که شما حق هيچ سؤالي نداريد و فقط بايد اطاعت کنيد! حتي اگر آن مرشد بر خلاف صريح دين حکم صادر کند، حتي در دلتان هم نبايد شک کنيد و اگر شک کنيد تمام مقام معنويتان فرو ميريزد! قطعا اينها انحراف و خطا است.
در بررسي سنت عرفان و عرفاي شيعي و اسلامي ميبينيم که طيف وسيعي از شيعيان و مسلمانان در ميان عرفا ظهور يافتهاند. فرضا در ميان آنان از يک قصاب، کشاورز و کاسب گرفته تا علما و کساني که دستي در علوم ديني دارند دیده می شود. اما در اديان ديگر و مثلا مسيحيت، به نظر ميرسد عارف بودن تنها مختص به عدهاي خاص است و عموم مردم که به امر زندگي دنيايي خود نيز پرداختهاند، ارتباطي با عرفان ندارند و سراغ آن نرفتهاند. آيا ميتوان گفت که عموميت داشتن عرفان در ميان همه اقشار مردم در اسلام است به طوريکه به همگان اين امکان را ميدهد که در عين اينکه زندگي خودشان را دارند، راه معنويت و رسيدن به خدا هم برايشان باز است؟
در اسلام عرفان اختصاص به يک صنف يا يک طبقه خاصي ندارد. حتي ممکن است يک بيسواد هم عارف باشد. يک فيلسوف يا يک مرجع تقليد هم ممکن است عارف باشد. اين بستگي به ميزان طهارت باطني آنها دارد. کما اينکه در عمل و مصداق هم نمونههاي زيادي وجود دارد. در زمان حضرت رسول(ص) هم همينطور بوده است؛ مثلاً اويس قرني اصلاً پيغمبر(ص) را نديده و در يمن زندگي ميکرد. يا هارٍثة بن يمانه که وقتي پيغمبر(ص) از او سؤال کردند که چگونه شب را به روز ميآوري؟ گفت: من چنان هستم که عرش را با عرشيان ميبينم، اهل بهشت را در بهشت ميبينم، اهل جهنم را ميبينم و آن چيزهايي را که شنيده بودم، ميبينم. پيامبر(ص) به او گفتند که اين حالت را حفظ کن و کوشش کن که آن را نگه داري. اين عرفان است و لذا ممکن است يک خانم خانهدار يا يک کارگر و يا يک عالم ديني به اين مقام برسد. به عبارت ديگر، راه معنويت چندان مشروط به عوامل بيروني نيست. البته بايد اين نکته را توجه کرد که هر چقدر دانش انسان بيشتر باشد و وارد عرفان بشود، طبيعتا با چشم بازتري عمل خواهد کرد و سريعتر ميتواند مسير را طي کند. اين طور نيست که عالم و غيرعالم، سرعت حرکت و موفقيتشان يکسان باشد. شرط اخلاص و حضور قلب است، ولي علم راه را باز ميکند و بيراهه را نشان ميدهد. علم ميتواند خيلي کمک کند ولي آنگونه نيست که اگر کسي در سطوح بالاي علمي قرار ندارد، محروم باشد. درب عرفان باز است و آنچه که نياز است، يک قلب پاک و نيت خالص است و اين سرمايهاي است که در وجود هر انساني هست، منتها بستگي دارد به اينکه چقدر همت داشته باشد و آن را شکوفا کند.
عرفان در اسلام يک شغل و مشغله نيست. در مسيحيت يک عده به نام مانک هستند که کارشان عرفان است. اینهازندگي را تعطيل کردند و رفتند در يک صومعهاي و آنجا نشستند و کارشان عبادت است. اين شيوه در اسلام دست کم تشويق نشده و حتي مذمت هم شده، ولي در مسيحيت همواره اينگونه بوده است. داستاني است در انجيل از دو خواهر در زمان حضرت عيسي(ع) يکي به نام مري و دیگری به نام مرسا. مرسا اهل خدمات اجتماعي بوده و مري اهل عبادت بوده است. در مسيحيت هميشه اين بحث بوده که کار کدام يک از اينها باارزشتر است. يک عده ميگفتند خدمت بهتره و عدهاي ديگر ميگفتند عبادت. البته برخي نيز ميگفتند که جمع اين دو تا کمال است. در واقع حرف حق هم همين است؛ يعني عمل و مراقبه و عبادت و خدمت از هم جدا نيستند. در اسلام اين دعوا نيست، زيرا صريحاً در تعاليم اسلامي بيان شده که «ان الانسان لفي خسر، الاالذين آمنوا و عملوالصالحات»، يعني ايمان و عمل صالح از هم جدا نيستند. عمل صالح هم که فقط عبادت نيست. عمل صالح دو شاخه دارد: يکي عبادت و ديگري خدمت. «الذين يقيمون الصلوه و مما رزقناهم ينفقون» در ابتداي قرآن است. يعني در همان اول قرآن تصريح شده که متقي فقط کسي نيست که ايمان دارد و عبادت ميکند، بلکه متقي کسي است که علاوه بر اينکه ايمان دارد و عبادت ميکند، به خلق هم توجه دارد و اوج اين در عرفان هست.
جنابعالي تاکيد کرديد که حرکت در مسير عرفان براي همگان امکان دارد و همه انسانها در هر شغل، وظيفه و جايگاهي که دارند، ميتوانند مسير عرفان را در پيش گيرند. چگونه ميتوان اين وظايف کاري و اجتماعي را با عرفان جمع کرد؟ گاهي تصور ميشود که شايد برخي مشاغل و امور به عرفان نزديکتر است و خوب است انسان تلاش کند که شغل و فعاليت خود را به این سمت تغيير دهد؟
همه انسانها از اين سنخ وظايف اجتماعی را دارند؛ يکي خانهدار است، يکي نظامياست و ديگري ممکن است معلم یا سیاستمدار باشد. اما اينگونه نيست که بگوييم يک افرادي هستند که اينها شغلشان عرفان است و آنها عارف هستند. چنين مفهومي در اسلام نداريم و عارف بودن مشغلهاي در کنار بقيه چيزها نيست. حتي آن کس که عالم است، به هر حال در کار تعليم و تعلم است و نميتواند از تعليم و تعلم غافل بشود و يک گوشهاي بنشيند و عبادت کند. او مسئوليت دارد، منتها مسئوليتش اين نيست که برود جاده بسازد. مسئوليت آموزش دادن را دارد. اما هيچ کاري مانع سير معنوي نيست. سير معنوي در عرض کارهاي ديگر نيست. يعني براي اينکه ما به معنويت بپردازيم، لازم نيست کارهاي زندگيمان را تعطيل کنيم. آن مقدار که لازم بوده خدا به ما فرموده و امر کرده که مثلا اين پنج وقت نماز را انجام بدهيد. يک نافلههايي هم هست که اگرآن را هم خواستيد، ميتوانيد انجام دهيد. ولي مجموع فرايض و نوافل در مقابل ساعات آزاد انسان، مدت کوتاهي است. بقيه وقت براي انجام مسئوليتها و وظايف فردی، خانوادگی و اجتماعی است. عارف بودن انسان فقط در وقت نماز نيست. عارف بودن در وقت کار هم هست. در وقت ورزش کردن هم هست. يعني آنکه عمل را ارزش معنوي ميدهد قالب آن عمل نيست. در واقع آن روحيه و نيت است که اهمیت دارد. گاهي ممکن است ارزش يک کار معمولي از ارزش يک کار به ظاهر عبادي نزد خداوند بيشتر باشد. اينکه باباطاهر ميگويد: خوشا آنان که دايم در نمازند، بهشت جاودان مأوايشان بي؛ اين اگر معنايش اين باشد که عده ای باید روز و شب مشغول انجام فرايض عبادي باشند، حرف بيمعنايي ميشود. شب و روز که نميشود يکسره نماز خواند. خوشا آنان که دايم در نمازند معنايش اين است که خوشا آنان که دايم به ياد خدا هستند. نماز ذکر خداست و انسان به خاطر اينکه به ياد خدا باشد لازم نيست که بقيه کارهايش را تعطيل کند. انسان در حال هر کار خوبي ميتواند به ياد خدا هم باشد. ياد خدا محدود نيست به زبان که حتما کلمه ذکر را بر زبان جاري کنيم. ذکر قلبي ميتواند مستمر و دايميباشد و با هيچ کار ديگري تداخل ندارد. ياد خدا از کارهايي است که مزاحمت براي هيچ کار ديگري فراهم نميکند و هيچ تمرکزي را به هم نميزند. بلکه تمرکز ميآورد و گوهر عرفان همين ياد خداست.
گاهي مشاهده ميشود که برخي جوانان ميگويند که عرفان ومعنويت خيلي جذاب است و ما ابتدا رفتيم وارد مشاغل و رشتههاي ديگر تحصيلي شديم و حالا تصميم گرفتهايم که آن کارها را تعطيل کنيم و مثلا بيائيم در حوزههاي علميه و شروع کنيم به درس خواندن و معنويت بورزيم و لذت معنوي ببريم. نظر جنابعالي چيست؟
توصيه اسلام آنست که واقعاً ارزش اعمال به نيات است. هيچ دليلي وجود ندارد که کار بنده که فرضا اکنون درس ديني ميخوانم نسبت به آنکه در مزرعه کار ميکند، نزد خدا ارزش بيشتر دارد. اصلا چنين چيزي نداريم. آنکه به عمل ارزش معنوی ميدهد نيت است. بنابراين بندگي خدا، عبادت و معنويت، منحصر به گونه خاصي از کارها و مشاغل نيست. البته همانطور که عرض کردم، يک حداقلهايي از تکاليف و عبادات وجود دارد که همه مؤمنين بايد آن را انجام بدهند. بقيه کارها و مسئوليتهايي که انسانها دارند آنها هم از واجبات است، ولي واجبات کفايي است. آنها هم اگر به نيت بندگي انجام بگيرد عبادت است و موجب رشد و ارتقاي معنوي انسان ميشود. شما ميتوانيد در يک رشته مهندسي همان اندازه ارتقاي معنوي پيدا کنيد که در يک رشته ديني ميتوانيد ارتقاي معنوي پيدا کنيد. چيزي که اين تصور را دامن زده پيدا شدن اين فرقههاي گوناگون است. شما يک فرقهاي داريد با يک اسم خاص، لباس خاص و مکان خاص. مثلا انسان با هيأت و قيافه خاصي بايد به مکان خاصي به نام خانقاه برود و در آنجا ساعتها بنشيند و اعمال خاصي را انجام دهد. اين با زندگي عادي نميسازد، زيرا فرد بايد از جامعه جدا شود و براي خودش قیودی درست کند و عضو گروه خاصي بشود. اين نوع عرفان و تصوف در تشيع، جايگاهي ندارد و مطلوب نيست. اين يک عرفان ناقص است. ممکن است، انسان ياد خدا هم باشد، ولي ناقص است. زيرا تک بعدي است. حتي اگر انحرافي هم در آن نباشد، باز ناقص است. حتي فرقههايي وجود دارند که هيچ انحراف عقيدتي ندارند، اما عرفانشان کامل نيست زيرا پيامبر(ص) و ائمه(ع) الگوي يک چنين عرفاني نيستند.
بسياري بر اين باورند که جذابترين بخش دين همين عرصه عرفان، اخلاق و معنويت است و لذا عده زيادي مشتاقاند که که وارد اين عرصه بشوند. اولاً آيا اين عرصه واقعا اينقدر جذاب است و ثانياً به نظر شما جذابيت عرفان به چيست؟ آيا ميتوان عرصههاي ديگر دين را هم به نحوي جذاب کرد بطوری که براي مردم اين تصور ايجاد بشود که آنجا هم که دارند دينورزي ميکنند، اتفاقاً کار زیبا و مطلوبي است؟
همين که عرفان را در عرض بقيه اجزاي دين قرار ميدهند، اين يک تفسير نادرست است. يعني وقتي گفته ميشود، فقه داريم، عرفان هم داريم، اين غلط است. اينگونه نيست که يک فقه جدا داشته باشيم و در کنارش عرفان داشته باشيم که يکي برود دنبال فقه و ديگري برود به دنبال عرفان. بله، شايد از نظر علمي ممکن باشد که يکي رشته فقه بخواند و ديگری رشته عرفان را؛ اما از نظر عمل چنين جدايياي وجود ندارد. آنکه عارف است، قبل از عارف شدن بايد اهل فقه باشد و قبل از فقه اهل عقاید. عرفان بدون فقه و فقه بدون عقاید نداريم. باطن بدون ظاهر نداريم. بايد قبل از فقه، اهل اخلاق باشد. متأسفانه در جامعه به دليل تربيت ديني نادرست و ناقص که وجود دارد، افرادي را داريم که قبل از اينکه اخلاقي بشوند، قبل از اينکه متدين بشوند، ميخواهند عارف بشوند! اعتقاد بنده براين است که اخلاق مقدم است. زيرا اخلاق چيزي است که ما حتي از يک بيدين هم انتظار داريم. از يک بيدين انتظار نداريم که نماز بخواند، ولي اين انتظار را داريم که قواعد اجتماعي را رعايت کند. از يک کسي که دين ندارد هم انتظار داريم که حقوق افراد را رعايت کند، دزدي نکند و دروغ نگويد و مقررات رانندگی را رعایت کند. پس اين امور اخلاقي را ما از هر انساني توقع داريم. يعني اين يک ويژگي انساني است که هر انساني بايد داشته باشد. يک مرتبه بالاتر ميآييم و ميگوييم بعضي از انسانها به دين ايمان می آورند. دين يک تکاليفي افزون بر آنچه که اخلاق انساني به دوش انسان گذاشته بر دوش او ميگذارد و البته آن تکاليف اخلاقي را هم تأييد و تشويق و تأکيد ميکند. بنابراين مرتبه دوم، متدين بودن است. يعني زندگي در چهارچوب احکام الهي. اين دو مرحله اگر با موفقيت طي شد، نوبت به اين ميرسد که کوشش کنيم به باطن آن راه پيدا کنيم که عرفان است.
مقدسمابي چيست که مزموم است؟
مقدسمابي يعني آنکه انسان اخلاق انساني را در خودش ايجاد نکرده، ولي متشرع شده. مستحبات و واجبات را خيلي رعايت ميکند ولي حقوق انسانها چندان برايش اهميت ندارد. شب تا صبح عزاداري اهلبيت(ع) را انجام ميدهد، ولي قوانين راهنمايي و رانندگي را رعايت نميکند، عبوس وترش رو بداخلاق است. چنين فردي قبل از اخلاق، متشرع شده. شما اگر دين هم نداشته باشي بايد حقوق ديگران را رعايت کني، چه رسد به اينکه اکنون متشرعي. اينطور نيست که آن عزاداري و سينهزني جبران آن تخلف را بکند يا جايگزين بشود. لذا اگر کسي همت داشت و خواست عارف شود، بايد هم احکام ديني و هم اخلاق اسلامي را توام با هم رعايت کند و سپس به سمت عمق و باطن اين دو برود که همان عرفان است.
اين جاذبه عرفان که گفتيد، دو دليل ميتواند داشته باشد. گاهي جاذبه کاذب است، يعني شخص تصور درستي از عرفان ندارد و از آن، همين اشعار حافظ و مولوي به گوشش خورده و يک کراماتي که خوب است آدم آن را داشته باشد!
از سوی دیگر متاسفانه خیلی ها تصور غلطی از عرفان دارند بدين معنا که فکر ميکنند که عارف از تکاليف آزاد است. اين جاذبه، جاذبه ای کاذب است و فاصله زيادي با جاذبه حقيقي دارد. اين تفاوت همان است که حافظ ميفرمايد: که عشق آسان نمود اول، ولي افتاد مشکلها.
کم نيستند افرادي که با اشتياق به سراغ سيروسلوک ميروند تا به مقامهاي عرفاني برسند، اما در مسير ميبينند که عجب، کار سختي است؛ بايد بر هواي نفس پا گذاشت؛ بايد از شهوات گذشت و چه سخت است. آنچه که در جوامع مختلف امروزی رواج دارد بيشتر بحث عرفان است، تا حقيقت عرافان. معلوم نيست حقيقت عرفان اکنون بيشتر از گذشته باشد.
واقعيت آنست که نگاههاي ضدعرفاني در ميان شيعيان هم وجود دارد، حتي در ميان عالمان دين. چه عامل و عواملي باعث اين نگاه منفي از سوي گروهي از علماي ديني به عرفان شده است؟
چند تا علت وجود دارد. از همه مهمتر این است که تصوير و تفسير درستي از عرفان عرضه نشده است. يعني اولا بايد تاکيد ميشد که عرفان چيزي در عرض فقه و احکام و عقايد نيست، بلکه باطن همين احکام و عقايد است. بايد به علماي نقلي که بسيار هم متشرع هستند و به احاديث پايبند هستند، اينگونه بيان ميکرديم که: همانگونه که اين آيات قرآن و احاديث ظواهري دارد، بواطني نيز دارد و شما نيز که منکر اين امر نيستيد. به عبارت ديگر آيا معرفتي که حضرت رسول(ص) از اين آيات دارد، با يک کسي که تنها معني لغات عربي را ميداند و قواعد صرف و نحو ميداند در يک اندازه است؟! ظاهر اين آيات و روايات که فرق نميکند و پيامبر هم اگر ترجمه کند، همينگونه ترجمه ميکند. اگر تنها قائل به ظاهر باشيم، معنايش آنست که سطوح معرفت پيغمبر(ص) و اميرالمؤمنين و ائمه(ع) با سطح معرفت ما از آيه ای مثل «اياک نعبد و اياک نستعين» در يک درجه است! هر عالمی حتما تصديق خواهد کرد که اینها در يک درجه نيست. پس خوب چه چيزي پيغمبر دارد که ما نداريم؟ اگر لغت است که من هم ميتوانم بدانم؛ پس حتما يک باطني هست که با لغت و ظاهر به دست نميآيد. آن قلب نبوي ميخواهد که با آن باطن اتصال پيدا ميکند. يک طهارت و پاکي باطني ميخواهد که هر چه بيشتر باشد، درک حقيقت بيشتر خواهد بود. مراتب پایین تری از چنین معرفتی برای دیگران نیز میسور است.
تفسير و تصوير درستي از عرفان ارائه نشده است و عرفان به مثابه يک مکتب جدا از دين، مانند يک نحله درنظر گرفته شده است. خیلی می پندارند که همانطور که گروههاي مختلف مسلمان داريم، مثل فرق اسلامي و شيعي، نحله و فرقهاي هم به نام عرفا داريم که مجزا و متفاوت با گروههاي ديگر است و اتفاقات و دلايل تاريخي هم بر این توهم افزوده است. در طول قرون اسلامی به مرور برخی از فرقههاي صوفيه به وجود آمدند که واقعاً داراي عقايد انحرافي بودند. مشاهده عقايد و رفتار غلط بعضي از اين فرقهها و صوفيان باعث شد که عدهاي از متشرعين فکر کنند که اساساً اين راه باطن، راه باطلي است؛ از خارج از دين آمده و بدعت است.
يکي از دلايل سوء ظن به عرفان ميتواند غموز زبان عرفان باشد که بحث مفصلي است. البته اين زبان رمزآلود دلايلي هم دارد، ولي بهرحال نتيجهاش اين شده که زبان عرفان، زبان مستقيم و همه فهم نيست. خود اين امر، منشأ سوتفاهمهاي بسياري شده است. موجب بروز پارادوکسهايي شده که ظاهر عرفان را انحرافی و شرکآلود جلوهگر ساخته. مثلا محوريترين آموزه در عرفان همين بحث وحدت وجود است. اگر شناخت انسان نسبت به اين مفهوم، در حد همين لفظ باشد، ظاهر اين معنا با دين ناسازگار است. يعني اين مفهوم در ظاهر ميگويد که ما يک وجود بيشتر نداريم، اما حس و عقل و دين ميگويد که اين همه حقايق کثير در جهان داريم، آنوقت شما (عرفا) تمام اين حقايق را ناديده ميگيريد و ميگوييد تنها يک وجود داريم! در صورتيکه هيچ عارفي، دست کم عارف اسلامي منکر کثرت نيست. آنها در عين حال که کثرت را قبول دارند، بر وحدت وجود قائلند. به عبارتي آنها به باطن توجه دارند و ميگويند حقيقت هستي يک چيز است و بقيه فعل او و جلوه او است. پس ميببينيد، عارف هيچ حقيقتي را انکار نميکند، ولي مفهوم وحدت وجود با آن توضيحات مغلق و زبان پيچيده که تا شما عمري در آن پا نگذاريد آشنا با زبان آن نميشويد، براي کسي که اهل آن رشته نيست، سوء تفاهم پيش ميآورد و تصوري از آن در ذهنش ايجاد ميشود که با باورهاي ديني ناسازگار است. خلاصه آنکه مجموعهاي از دلايل و عوامل در مخالفت عدهاي از متشرعان با عرفان و تصوف نقش داشته است.
چرا درک و پذيرفتن سخنان عرفا باید آن قدر دشوار باشد که منشأ برداشت های ناصواب شود؟
ميتوان اين موضوع را به گونه ديگري هم نگاه کرد و آن اينکه يک دانشي به وجود آمده به نام عرفان، با زبان و اصطلاحات خاص خود. طبيعتا اگر بخواهيم درباره آن قضاوت کنيم بايد با زبان آن آشنا باشيم. بدون آشنايي با آن زبان، مانند هر رشته ديگري، حق نداريم قضاوت کنيم. هرگاه که با اين رشته، زبان و محتواي آن آشنا شديم و تصور درستي از موضوع به دست آورديم، ميتوانيم قضاوت کنيم. تا مادامي که آشنا نشدهايم و اصلاً وقت براي درک موضوع نگذاشتيم و تنها به ظاهر لفظ اکتفا کنيم، قطعا داوري ما چندان ارزشی ندارد. البته گذشته از زبان علمی عرفان که امری طبیعی است مانند همه علوم که زبان مخصوصی دارند، زبان رمزی عرفان علل خاصی دارد بحث از آن در این مجال نمی گنجد.
در خصوص عرفان اسلامي، ميدانيم که محافل علمي مغرب زمين هم مدتهاست که مشغول تحقيق و آموزش هستند. لطفا در خصوص فعاليتهاي علمي در اين زمينه در محافل آکادميک غربي توضيحات اجمالي بيان کنيد.
يکي از اولين عرصههايي که بيشترين توجه انديشمندان غيرمسلمان را جلب کرده، همين عرفان و تصوف اسلامي است. آنها از چندين قرن قبل علاقهمند به مطالعه در زمينه عرفان و تصوف و فرقههاي صوفي شدند. در زمينه علل اين علاقمندي به تحقيق در خصوص عرفان اسلامي دلايل زيادي وجود دارد. ميدانيد در آفريقا (بهويژه شمال آن)، فرق صوفي بسيار زيادي هستند و اصلا بسياري از همين کشورهاي آفريقايي با همين صوفيان، مسلمان شدند. اصلاً دينداري آنها به شکل صوفيانه است. علاوه بر اين اضافه کنيد، آن ميراث ادبي گرانسنگي که عرفاي ما به وجود آوردند، چه در زبان عربي و چه در زبان فارسي، مثل مثنوي مولانا، حافظ، آثار ابن عربي، اشعار ابن فارض و … . هر کسي که با اين متون مواجه شود مجذوب اين متون ميشود. هم مجذوب زيباييمتون و هم عمق آن. نکته ديگر آنکه عرفان يک پديده جهاني است. اشکال متفاوتي از آن در نقاط ديگر وجود دارد. در اين ميان عرفان اسلامي براي غيرمسلمانها و محققين بسيار جالب بوده و طبيعتا تحقيقات فراوان و گستردهاي در اين زمينه کردهاند.
مثلا همين ماسينيون، چند جلد کتاب درباره حلاج به زبان فرانسوي نوشته که هيچ محقق مسلماني درباره حلاج چنين تحقيقي را انجام نداده. يا آثار هانري کربن درباره عرفان شيعي و فلسفه الهي شيعي که بعد عرفاني دارد. او در خصوص فلسفه سهروردي، فلسفه ملاصدرا آثار زيادي نوشته و ترجمه کرده. يا نمونه ديگر مثنوي است که توسط نيکلسون ترجمه شده و اثري جهاني است. بسياري از مستشرقين مثل آربري، خانم آنمري شيمل در گذشته نزديک و در دوره معاصر هم افرادی راجع به عرفان اسلامي تحقيقات ارزشمندی کردهاند و هر کدام بعدي از ابعاد عرفان اسلامي را معرفي کردند. برخي تاريخ عرفان اسلامي را کار کرده اند؛ برخي در فرقهها کار کردهاند؛ برخي مثل ايزوتسو و ويليام چیتیک روي عرفان نظري مطالعه کردهاند. اينها به دليل اينکه با ايران ارتباط داشتند و در ايران بيشتر تمرکز بر مباحث نظري عرفان بوده، روي آن تمرکز کردند، در حاليکه در ساير بلاد اسلامي، بيشتر فرق، سلسلهها و طريقتها مطرح است.
خلاصه آنکه، عرفان هميشه موضوع مورد علاقه در دنيا بوده و اکنون نيز علاقهمندان بسياري دارد. در محافل علمي غرب، پاياننامهها و مقالات فراواني در اين خصوص به نگارش درميآيد و بحث زندهاي در دنيا است. در آنجا عرفان، بسيار بيشتر از فلسفه اسلامي مطرح شده است. خود غربيها بيشتر علاقمند بودند، چون جاذبه و شيريني که در عرفان بوده در مقابل آن خشکي که در فلسفه است، موجب شده که عرفان بيشتر از فلسفه اسلامي رواج پيدا کند.
در اين ميان، يعني توجه و مطالعه و شناخت عرفان اسلامي، جايگاه عرفان شيعي چه بوده و آیا به خوبي مورد مطالعه و معرفي قرار گرفته است؟
خير. معتقدم که ما عرفان شيعي را آن طور که شايسته و بايسته است، نه به دنيا، بلکه حتي در جامعه خودمان هم معرفي نکردهايم. عرفاني که اکنون داريم، نياز به پالايش دارد. اين پالايش هم با مراجعه به کتاب و سنت و سيره معصومين و هم با استفاده از تجربههايي که در طول تاريخ به دست آمده، لازم است. با اين پالايش بايد حقيقت عرفان اسلامي ارائه شود که در واقع نه از عقلانيت فاصله دارد و نه از دينداري و نه از زندگي اجتماعي. اين حقيقت بايد به خوبی معرفي بشود، زيرا عرفان در دنيا معمولاً به عنوان يک پديدهاي در مقابل عقلانيت شناخته شده و گاهي در مقابل ديانت و گاهي در مقابل زندگي اجتماعي. در حاليکه عرفان شيعي هم عقلاني است و هم وحياني، يعني نه تنها با ديانت ناسازگار نيست، بلکه گوهر ديانت است و هم با زندگي اجتماعي و دنيوي پيوند دارد. اين در بعد معرفتي است و بايد تفسير، تحليل و معرفي شود. زبان عرفان بايد از آن زبان مغلق تخصصي که محدود و منحصر به يک گروه خاص است، خارج شود، چون عرفان علاقهمندان بسياري دارد و لذا بايد در همه سطوح و به زبانهاي مختلف از جمله به زبان هنر عرضه بشود. در اينصورت است که آن خلا معنويتي که باعث ميشود خيلي از تشنگان معنويت به سمت عرفان نماها و عرفانهاي کاذب سوق پيدا کنند، از اين طريق پر شود. اگر ما اين کار را نکنيم، اينها مجذوب اين عرفانهاي کاذب و شبه عرفانها خواهند شد. يک دليل مهم جذب افراد به عرفانهاي کاذب اينست که ما يا چيزي به عنوان عرفان عرضه نميکنيم يا اگر عرضه ميشود، جذاب نيست.
شما بر محتوا و بعد نظري بيشتر تاکيد کرديد، علت آن چيست؟
به هرحال گام اول، تصحيح تصوير ما از عرفان است. نخست بايد اين آموزش باشد که عرفان چيست؟ آيا عرفان پديده غير عقلاني، ضد اخلاقي، ضد ديني است؟ آيا با گرايش به عرفان، با دين و فقه فاصله ميگيريم؟ متاسفانه اينها عقايدي است که خيليها دارند و آن را ترويج ميکنند. يکي از روشنفکران پرنفوذ، خوش قلم و فعال که همواره در این زمینه ها اظهار نظر می کند، ميگويد اسلام دو گونه است: اسلام فقيهانه و اسلام عارفانه. اما این مغالطه است. ما اسلام فقيهانه در مقابل اسلام عارفانه نداريم. اگر اسلام عارفانهاي، غير از اسلام فقيهانه وجود دارد، اسلام نيست. يا اگر اسلام فقيهانهاي است که اسلام عارفانه را انکار ميکند، آن ناقص است. اسلام همانگونه که فقه دارد، عرفان هم دارد. نميشود شما فقه آن را بگيريد و عرفان را نگيريد يا برعکس. يا عقلانيت آن را کنار بگذاريد. عقلانيت در فلسفه تجلي کرده و نقل، در فقه تجلي کرده است و آن شهود و تجربههاي باطني در عرفان تجلي کرده. اين هر سه بعد، سه رکن معرفت دينياند و اگر از هم جدا شوند، آغاز جدايي، آغاز انحراف و کجفهمياست. بنابراين عقلانيت بدون معنويت، معنويت بدون عقلانيت، معنويت بدون ديانت و فقاهت ناقص است. اين تصوير اگر درست معرفي بشود ديگر نه فقيه با عارف مخالفت ميکند و نه عارف با فقيه مخالفت خواهد کرد و نه فيلسوف قطب ديگري را تشکيل خواهد داد. پس همه يک حقيقت است، حالا هر کس از يک زاويه ديدي به سمت آن حقيقت دارد. تقسيم کار، يک امر علمي و معقول است و در اين تقسيم بندي و تخصصي شدن، يکي بيشتر سراغ بعد عقلاني خواهد رفت، ديگري سراغ بعد فقاهتي و فردي نيز سراغ بعد عرفاني. البته ممکن است فردي مثل امام خميني(ره) هم باشد که همه اينها را همزمان و باهم در خود جمع کند. يا علامه طباطبايي که هم فقيه است، هم فيلسوف است و هم عارف. پس نه تنها هيچ تناقض و ناسازگاري و هيچ عدم تناسبي بين اين سه رکن نميبينيم، بلکه نهايت تناسب را ميبينيم به طوريکه اگر يکي از اينها نباشد، اين پازل يک قسمتش خالي و ناقص است. بله، در نگاه تاریخی می توانیم از نگاه فقها و عرفا به اسلام سخن بگوییم. به عبارد دیگر اسلام شناسی فقیهانه و عارفانه در تاریخ داریم، اما دو گونه اسلام نداریم.
طبيعتا معرفی الگوهاي عملي براي آشنا کردن و هدايت جامعه بسيار مهم است. بهرحال ممکن است به لحاظ نظري توضيحاتي براي جامعه و مخاطبان ارائه شود اما در عمل وقتي مخاطب به سراغ الگوها ميرود، با افرادي (به عنوان عارف) مواجه شود که يا از جامعه جدا هستند يا از عقلانيت جدا شدهاند و يا از ديانت. به عبارت ديگر در کنار تاکيد بر تبيين نظري، بايد در عمل نيز نمونههايي را در اختيار جامعه و علاقمندان قرار داد. مخاطب بايد در عمل ببيند که افرادي هستند که هم عارفند، هم زندگي و وظايف اجتماعي شان را به خوبي انجام ميدهند و هم سرشار از تدين و عقلانيت هستند تا به مرور آنها را الگوي خودش قرار دهد؟
خوشبختانه اين مشکل را ما نداريم، گرچه مشکل معرفی درست الگو راداریم. اولاً معصومين الگوي ما هستند و گفتار و سيره آنها را در اختیار داریم. ابهامي هم از اين جهت نداريم. سیرۀ نبوی نخستین و بالاترین الگو را در اختیار ما می گذارد. شما نهجالبلاغه را نگاه کنيد: عقلانيت، دیانت و معنويت در آن موج ميزند و از هم جدا نيست. نهجالبلاغه انعکاس شخصيت اميرالمؤمنين است. زندگي در آن موج ميزند. اگر به زندگی و رفتار 24 ساعته حضرت علی (ع) نگاه کنيد، نهايت خدمت را ميبينيد؛ عبادت و سياست و قضاوت و همه چيز را در آن مي بينيد. در بین پیروان و شاگردان آنها نیز این الگو ها هست. در دوره معاصر نيز خوشبختانه الگويي مثل امام خميني(ره) در مقابل چشمانمان داريم. هم استاد عرفان بود، هم فقيه و مرجع تقليد و هم معلم فلسفه. علاوه بر اين بنيانگذار يک انقلاب و نظام سياسي در جهان، که حقيقتا دنيا را تکان دادند. چنين شخصيتي، تجسم آن آرماني است که داريم. خوب، بیاییم اين را معرفي کنيم؛ اين الگوي ماست. متأسفانه عرفان، نزد خيلي از مقدسين، برابر است با يک مشت کرامات عجيب و غريب. يکي را بخواهند بزرگ کنند ميگويد فلان کرامت را داشته! در حاليکه حقيقت عرفان اينها نيست. خود عرفا و آن بزرگان که درباره آنها چنين کراماتي نقل ميشود، اصلا اينها را به حساب نميآورند. عارف کسي است که کوشش ميکند به خدا تقرب پيدا کند، نه براي حصول به يک قدرت و کار عجيب و غريب. آن کسي عارفتر است که ديندارتر است، معرفتش به دين بيش از ديگران است.
خوب اين الگوهاي بزرگ که حتي در دوره معاصر داشتهايم را بايد معرفي کنيم؛ البته این کار يک شرط مهم دارد و آن هم معرفي به شيوه و زبانهاي مختلف. گاهي ميبينيد که همين تلويزيون ما، معنويتهاي شرقي را به طور غيرمستقيم در سريالها به نمايش در ميآورد. بسياري از مواقع جذابيت يک فيلم و سريال مانع از توجه به اين نکته ميشود که اين برنامه به طور غير مستقيم فرهنگ و عرفان شرقي را ترويج ميکند و از پيام عقيدتي و ايدئولوژيکي آن غفلت می کنیم. خوب اگر ما خودمان نويسندگان، هنرمنداني و کارگرداناني داشته باشيم که با معارف و حقايق اسلامی و شیعي آشنا باشند و بتوانند آن را در يک سطحي به زبان هنر عرضه کنند، قطعا ميتوانند الگوهاي خوبي را معرفي کنند و به نوعي افراد و جامعه را در مقابل اين شبه معنويتهاي وارداتي مصونيت بخشند.
به نظر ميرسد در اين زمينه ضعف جدي وجود داشته است و بسياري از اشخاص حقيقي و حقوقي که وظيفه داشتند و دارند، توجه لازم را ندارند. طي سالهاي اخير دائما نسبت به خطر و گسترش عرفانهاي کاذب هشدار داده ميشود و خوب صرف هشدار که مشکلي را حل نميکند. ارزيابي شما از عملکرد متوليان فکري و فرهنگي در تقابل با اين عرفانهاي کاذب چيست؟
واقعيت آنست که جهان امروز، بازار عرضه و تقاضاست. در بازار گاهي ممکن است، يک کالايي که محتواي شايسته و مناسبي ندارد، عرضه و بستهبندي قشنگي داشته باشد. در اين حالت معمولاً افراد ظاهربين، مجذوب بستهبندي زیبا ميشوند. ما محتوا و کالاهاي گرانبهايي داريم، ولي بستهبندي بلد نيستيم. بهترين و زيباترين کالاها را در بدترين بستهبنديها عرضه ميکنيم و کالاي مرغوب ما در مقابل کالاي بيارزش و تقلبي ديگران، بازار را از دست ميدهد. در اقتصاد هم همينطور است. ما بهرتین زعفران، خرما، پسته و قالي را داريم، ولي در رقابت جهاني، بستهبندي، عرضه و تبليغ بلد نيستيم، در حالیکه دیگران چيزهاي مضر را در بستهبنديهاي قشنگ و تبليغات جذاب عرضه ميکنند و بازار ها را در قبضه خود درميآورند. بايد تلاش کنيم تا مشکل عرضه را حل کنيم و در اينصورت قطعا در دراز مدت موفق خواهيم شد.
ببينيد، ما هنوز در حوزه علميه قم نتوانستيم عرفان اسلامي را به خوبي معرفي کنيم! هنوز بسياري از افراد فاضل حوزه با عرفان مخالف هستند، به دليل اينکه عرفان اسلامي درست عرضه نشده؛، آنگونه که عرفان عرضه شده برداشت های نادرست زيادي را برانگيخته و لذا مورد مخالفت واقع شده است. بايد داشتههاي خود را به زبانهاي مختلف، در سطوح مختلف و به نحو قابل فهم عرضه کنيم. مخالفان و منتقدان عرفان اول باید بدانند که عرفان اسلامي چيست، بعد اگر خواستند مخالفت کنند تا مخالفتشان از روي علم باشد نه از روي جهل.
معتقدم براي مقابله با عرفانهاي کاذب نه تنها مبارزه امنيتي، شعار دادن و بدگويي راه حل نيست، بلکه اين گونه عمل کردن، افراد را بيشتر به سمت آنها مشتاق ميکند. راه درست آن است که شما رقابت کنيد و کالاي خودتان را يعني عرفان ناب و درست اسلامي را به شيوه جذاب و قابل فهم و تأثيرگذار عرضه کنيد. به زبان فلسفه، به زبان آکادميک، به زبان رمان، به زبان هنر و شعر عرضه کنيم. مردم سليقههاي مختلف دارند. محتوا يک چيز است، ولي نحوه عرضه ميتواند متفاوت باشد.
اولين قدم فراگيري هنر عرضه است. بايد اول اين هنر را پيدا کنيم. الان در حوزه علميه قم عده زيادي به سمت کسب تحصيل علوم عرفاني ميروند و موفق هم هستند و عميقاً هم ياد ميگيرند، ولي در مقام عرضه سرمايهگذاري نميشود. شما بهترين انديشمند هم که داشته باشيد، اگر نتواند به گونهاي موثر آن انديشه را عرضه کند، تنها در ذهن خود او محصور ميماند.
پس مهمترين نهاد يا مجموعهاي که ميتواند تأثيرگذار باشد، حوزه علميه است؟
بله. حوزه علميه است و مسئولترين انسان، فردي است که بتواند اين را درک کند. ما نميتوانيم هيچ مقام و هيچ نهادي را تا خود به درک اين نرسد، وادار به عمل کنيم. آنهايي که اين مسئوليت را احساس ميکنند بايد در اين راه گام بردارند. همين اقدام نشريه اخبار شيعيان در جهت طرح اين موضوع، نشان از يک احساس درک و مسئوليت است و يک قدم است. همين امر ميتواند توجه عده زيادي را به خود جلب کند و اين موضوع بايد در عرصههاي مختلف پيگيري شود.
آيا انجمن تخصصي اخلاق و عرفان داريم؟
بله. داريم ولي آن عزیزان کارهاي آکادميک و محتوايي تخصصی ميکنند. اين بحث عرضه به جامعه و مخاطبان و بازار معرفت و استفاده از زبانهاي تأثيرگذار مختلف کمتر مورد توجه قرار دارد. فضلايي داريم که کارهاي عميق انجام ميدهند و انصافا هم ارزشمند است، ولي کافي نيست. اين کارها از قديم هم بوده، اگر شما بخواهيد تأثير علمي و جهاني داشته باشد، تنها با نوشتن کتاب های علمي و آکادميک حاصل نميشود، بلکه همان طور که عرض کردم بايد در همه جاها حضورش را ببينيد: در سینما، نقاشي، فيلم، رمان، در کتابهاي درسي. عرفان شيعي بايد در همه عرصههاي زندگي اجتماعي به گونهاي نشان داده شود.
پس هر کس به اندازه خودش مسئول است، هم بايد تلاش کند که در حد توان خود به حقيقت دين دست يابد و از ظاهر به باطن برسد و هم در عمل به آن متعهد باشد و در اينصورت به طور طبيعي اين ديانت جذاب خواهد بود؟
بله. مگر وقتي ما اميرالمؤمين(ع) را نگاه ميکنيم، کسي به ما ميگويد که از رفتارش لذت ببر. خود آن رفتار را وقتي کسي ميبيند، لذت ميبرد و جذاب است. هر کسي به اندازه خودش می تواند تلاش کند به سطحی از معنويت و باطن تعاليم ديني دسترسي پيدا کند و آن را در درون خود شکل دهد. به عنوان مثال، در تعاليم عرفان اسلامي، محبت جايگاه محوري دارد، اگر اين موضوع جدي گرفته شود که رکن اساسي دينداري، محبت است، حتي اگر زندگي متدينان ما هيچ جلوه ديگري جز همين محبت نداشته باشد، باز بسيار موثر خواهد بود. اگر ديانت، توام با تندخويي، خشونت، بدبيني، تکفير و تفسيق و تنگ نظری و مانند آن باشد، قطعا مردم را ميراند. حتي فرض کنيد که اگر دو نفر قرار باشد بروند يک جامعهاي را هدايت کنند، که يکي از آنهابه جامعه بدبين است و ديگري خوشبين، قطعا آن فرد خوشبين که از شدت محبت ميخواهد افراد را هدايت کند، موفق است و فرد بدبين فقط طرد ميکند و دفع حداکثري و جذب حداقلي دارد، البته اگر جذبي براي او قائل باشيم.
ما بايد جذب حداکثري داشته باشيم و فرمول و رمز آن محبت است. عقلانيت زمينه نظري آن است، ولي آنکه مردم با آن مواجه ميشوند، محبت است. وقتي مردم ميبيينند که مبلغ دلسوز آنها است، حرفش را بهتر ميپذيرند تا ببينند فقط آمده تا آنها را به خاطر ضعفها و کاستی هاشان ملامت کند. معتقدم که متاسفانه فرهنگ محبت در جامعه ما ضعيف است. اگر فرهنگ محبت در جامعه ديني رواج پيدا کند، بسياري از افراد و جواناني که جذب فرقه های منحرف از جمله عرفانهاي کاذب ميشوند، در آغوش تعاليم و معارف اسلامي به آرامش ميرسند.