سهم فلسفه و نقش فیلسوف در گذار از بحران های اجتماعی
اینکه «آیا فلسفه و فیلسوف میتواند در گذر از بحرانها و اساساً در حل مسائل اجتماعی سهمی داشته باشد؟» بستگی به نوع نگاه ما به فلسفه دارد. قطعاً فلسفه و فیلسوف سهم قابل توجهی در این امور دارند، اما کدام فلسفه؟ و چه رویکردی از فلسفه؟ و کدامین تلقی از فلسفه چنین سهمی دارد؟ هر فلسفه و فیلسوفی چنین نقشی ندارد؛ فیلسوفانی هستند که لحظهای درباره مسائل و بحرانهای اجتماعی فکر نکرده و کلمهای در این حوزه بر زبان نیاوردهاند. دغدغههای آنان از سنخ و جنس دیگری است. در این نوشتار، دلایل آن را مورد مداقه قرار میدهیم.
توقف در «مابعدالطبیعه» فیلسوف را با مسائل اجتماعی بیگانه میکند
اگر از فلسفه انتظار حل مسائل اجتماعی را داریم شرط اول این است که آن را محدود به شاخه خاصی از فلسفه مانند مابعدالطبیعه نکنیم. مابعدالطبیعه یا هستیشناسی قلب فلسفه و زیربنای سایر بخشهای فلسفه است، اما این بخش از فلسفه به تنهایی با هیچ مسأله اجتماعی ربط مستقیمی ندارد و فیلسوفی که تنها در این قلمرو بیندیشد، سهمی در حل مسائل اجتماعی نخواهد داشت. هرگز مدعای ما این نیست که حال که چنین نیست پس این بخش از فلسفه بیفایده است؛ حاشا. مابعدالطبیعه اساس و مبنا و رکن اصلی در ساخت جهانبینی و زیربنای بسیاری از مباحث الاهیاتی است. اما توقف در مابعدالطبیعه فیلسوف را با مسائل اجتماعی بیگانه میکند. مابعدالطبیعه علم به موجود بما هو موجود است که ریشه و کانون اصلی فلسفه است، اما صرف مباحث مابعدالطبیعی کمکی به حل موضوعات اجتماعی نمیکند. پس اگر فلسفه را معادل با یکی از شاخههای فلسفه مانند مابعدالطبیعه بگیریم فیلسوف سهم قابل ذکری در گذر از بحرانها نخواهد داشت. از همین جهت است که میبینیم متون فلسفه سنتی در این موضوع و استادان آن کمتر وارد مباحث اجتماعی میشوند. اگر هم وارد این مباحث شوند و دغدغهمند باشند نگاهشان به این مباحث و رویکردشان فلسفی نیست. اگر استادانی از فلسفه سنتی وارد این مباحث شدهاند برای آن است که از مباحث مابعدالطبیعی فراتر رفته با دنیای جدید و فلسفهها و اندیشههای اجتماعی دیگر آشنا شدهاند و به میزان آشناییشان در این موضوعات ورود پیدا کردهاند.
مباحث مابعدالطبیعه مبنا هستند و به عنوان مقدمات بعیده میتوانند در شکلگیری مباحث اجتماعی سهم داشته باشند، اما این مبانی و مقدمات بدون حلقه واسطهایی که بخشی از آنها نیز از جنس فلسفه هستند هرگز به آن ذیالمقدمه ربط نمییابند و وصل نمیشوند. نه خود آن مباحث ربط مستقیم با مباحث اجتماعی دارند و نه راهحلهای اجتماعی از دل آنها استخراج و استنتاج میشود.
بی شک مبانی که در هستیشناسی و همین طور معرفتشناسی و انسانشناسی اتخاذ میکنیم بر مواضع ما در مباحث اجتماعی اثر دارند، اما اولاً این اثر بلاواسطه نیست و نیازمند به واسطههایی از جنس فلسفههای مضاف است؛ ثانیاً این تأثیر غیر از استنتاج و استخراج مسائل اجتماعی از دل مسایل فلسفی یاد شده است.
نسبت فلسفه با علوم انسانی هم همینگونه است. مبانی فلسفی در مواضع ما در علوم انسانی اثرگذار هستند، اما تنها از دل مسائل هستیشناسی و معرفتشناسی و انسانشناسی فلسفی مسائل علوم انسانی استخراج نمیشوند. آنها روششناسی خاص خود را دارند. برای همین هم هست که در چند دهه گذشته از آن مبانی و تأثیر آنها بر علوم انسانی و ضرورت پرداختن به آنها برای تولید علوم انسانی اسلامی بحثهای فراوانی شده و حتی تکرار ملالآوری صورت گرفته است اما «علوم انسانی اسلامی» تولید نشده است. اینکه فلسفههای مضاف و علوم انسانی از دل هستیشناسی استخراج نمیشوند نقص و قدحی برای هستیشناسی نیست. این مدعا مانند این است که بگوییم فقه و رجال و بخشی از عقاید دینی که منشأ وحیانی دارند از دل هستیشناسی استخراج نمیشوند، گرچه مفروضات و پیش فرضهای هستیشناسانه دارند؛ همین طور است جامعهشناسی و سیاست و حقوق و تربیت و غیره.
فلسفهای که در «مبانی» متوقف بماند نقشی در حیات مدنی نخواهد داشت
هستیشناسی، معرفتشناسی و انسانشناسی فلسفی مبانی و چهارچوب کلی را در اختیار ما مینهند. هستیشناسی مبنا و معنا و هدفداری هستی را به ما معرفی میکند و به ما میگوید که در چه جهانی هستیم. از معرفتشناسی میآموزیم با چه روش – روشهایی، از چه منابعی و با چه معیارهایی در پی شناخت حقایق باشیم. انسانشناسی به ما میآموزد که چه هستیم، چه مقصدی داریم و چه ظرفیتهایی در اختیار ماست. در انسانشناسی درباره روند و راه و مقصد تأمل میکنیم و همه اینها به غایت شریفاند و شرط ضروری برای یک نظام فکری و ساختن یک تمدن هستند. سیاست، قانون، تربیت، مدیریت، هنر و غیر آن که دغدغه زندگی اجتماعی انسان است در چهارچوب معرفتی یاد شده و در آن ظرف معرفتی تحقق مییابد. اما همه سخن این است که اینها مبنا هستند، تا روی این مبنا بنایی ساخته نشود فلسفه ابتر خواهد بود و نقشی در بنای حیات مدنی و حل بحرانها نخواهد داشت.
پس فلسفه اگر بخواهد در این حوزه سهم داشته باشد باید قلمرو فلسفه را توسعه دهیم و آن را در معنای وسیعتری ببینیم. فلسفه به معنای مطلوب «تفکر عقلی روشمند در باب مسائل بنیادین» در هر موضوعی است. به این معنا، فلسفه یک علم با یک موضوع خاص نیست، بلکه یک نوع فعالیت عقلانی و یک حوزه معرفتی مشتمل بر شاخههای بسیار است. اتفاقاً فلسفه در معنای کهن و نخستینش تا حدی به این مفهوم نزدیک بود. در تلقی گذشتگان از ارسطو تا ابنسینا و خواجه طوسی فلسفه شامل همه علوم حقیقی از نظری و عملی میشد. همان طور که وجودشناسی بخشی از فلسفه بود، اخلاق و سیاست هم بخشهای جداییناپذیر از فلسفه بودند. فیلسوف همان طور که در باب هستی میاندیشید، در باب رفتار فردی و اجتماعی هم تأمل میکرد.
فیلسوفان اسیر در «اسمها» و «ایسمها» برای مسائل اجتماعی ما راهگشا نیستند
شرط دیگر برای کارآمدی و اثرگذاری فلسفه در حل مسائل اجتماعی این است که رویکرد ما به فلسفه و نوع فلسفهورزی را اصلاح کنیم. فلسفه تقلیدی، راهگشا نیست. چنین فلسفهای اساساً فلسفه نیست. فلسفه اصیل و آزاد، تفکر مستقل بدون وابستگی به اسمها و ایسمها و بدون اسارت در زندان تجددگرایی یا سنتگرایی است. اگر مراد از نقش فلسفه این باشد که فلان مکتب یا رأی فلان شخص را مبنای حل مسائل و بحرانهای اجتماعی قرار دهیم به بیراهه رفتهایم. هم صحت نظریات فلسفی باید آزموده شود، هم ربط و نسبتش با مشکلات و مسائل ما باید بررسی شود.
همان طور که فیلسوفانی داریم که در مباحث انتزاعی متوقف هستند و در باب مسائل اجتماعی نمیاندیشند، فلسفهورزانی هم داریم که درباره پرسشها و بحرانهای جامعه ما نظر میدهند، اما کمکی به حل آنها نمیکنند و گاهی خود مشکلساز میشوند؛ زیرا در چهارچوب ایسمهای خاصی آمپریسیسم هگلیسم، مارکسیسم، لیبرالیسم و آمپریسم و با نوعی تعصب سنتستیزانه وارد قضیه میشوند و آشفتگی ایجاد میکنند.
مراد این نیست که فلسفه باید «محلی» و «جغرافیایی» و «تابع سنت و فرهنگ خاصی» باشد؛ خیر. اشکال در کار این فلسفهورزان این نیست که محلی نگاه نمیکنند، اشکال این است که متعهد به محله دیگرند. فیلسوف نه خودستا است، نه دیگرستا؛ چنان که نه خودستیز است، نه بیگانهستیز. اصلاً «خودی» و «بیگانه» برای او مطرح نیست. فلسفه معیارهای عقلانی و منطقی فرازمانی و فرامکانی و فرافرهنگی دارد. فلسفه سیر آزاد فکر است، البته با چشمی بر واقعیات و مسائل و بحرانهای جامعهای که فیلسوف درباره آن جامعه و مسائلش میاندیشد. پشتوانه فلسفه تحلیل و استدلال است، اما این تحلیل و استدلال میتواند بیربط یا مرتبط و همچون گشودن گره از کیسه تهی باشد. فلسفه اولاً و بالذات به شرقی و غربی و فارسی و انگلیسی و مانند آن تقسیم نمیشود. فلسفه فقط یک لقب دارد و آن «عقلانی» و «انسانی» است. اگر از فلسفه اسلامی سخن میگوییم اولاً مبتنی بر این فرض است که اسلامیت مقتضای عقلانیت درست است و ثانیاً به شکلگیری تاریخی فلسفه در جهان اسلام و تأثیر آموزههای اسلامی بر شکلگیری آن نظر داریم. اما معیار و ملاک فلسفه بودنش همان معیار عام جهانی و منطقی یعنی عقلانی بودن است.
همچنین اگر به فلسفه در جهان اسلام «فلسفه اسلامی» میگوییم هرگز مراد این نیست که این فلسفه کامل است و هرچه در آن است درست است و هرچه بیرون از آن است غلط است؛ ابدا. در خود فلسفه اسلامی دیدگاهها و رویکردهای مختلف هست. پس هرچه در آن هست درست نیست. ثانیاً همه حرفهای درست فلسفه در آن نیست به طوری که بینیاز از فلسفههای دیگر و فلسفهورزی جدید باشیم. بسیاری از موضوعات مهم و شاخههای فلسفه اصلاً در فلسفه ما طرح نشده است. همه فلسفهها و همه علوم عالم این طورند. والا باید پایان علم را مانند پایان ساخت یک ساختمان اعلام کرد و جشن گرفت؛ که این کار در علوم اعلام مرگ آن علم و در واقع قتل آن علم است و اگر چنین شود باید عزا گرفت. علوم و فلسفهها هم نیاز به بازنگری و تصحیح دارند، هم نیاز به افزایش و توسعه و طرح پرسشها و پاسخهای جدید.
فلسفه «فن نیکو زیستن» است
فلسفه «عشق به خردورزی» و «فن نیکو زیستن» است. فلسفه تفکر عقلی روشمند و نظاممند درباره بنیادیترین پرسشهای انسان در موضوعاتی است که برای انسان اهمیت دارد. فلسفه ژرفنگری و نگاه عمیق به پدیدههاست. فلسفه بسط عقلانیت در همه حوزههایی است که انسان دغدغه دارد. برای بهرهگیری از فلسفه در حل مسائل اجتماعی باید چنین نگاهی به فلسفه داشت.
فلسفه هم «عقلی» است، بنابراین فراتاریخی است؛ هم «عصری» است، زیرا برخی موضوعات و پدیدهها در تحولاند. فیلسوف آگاه به زمان فیلسوفی است که میتواند جزئی از راهحل در مشکلات و بحرانها باشد. فیلسوفی که مسائل عصرش را بشناسد و درباره آنها تأمل کند، با اندیشههای دیگر آشنا باشد و تجربه عقلی انباشته بشر را در اختیار داشته باشد، دغدغه انسانی و اجتماعی داشته باشد و با بحرانهای اجتماعی، سیاسی، اخلاقی، روانی، صنعتی، محیط زیستی، امنیتی و مانند آن آشنا باشد، میتواند برای انسان معاصر سخنی داشته باشد.
فیلسوف زمان آگاه علاوه بر اینکه به حل مسائل درگیر عصر و نسل خود توجه دارد، چشمی هم به ساختن آینده و تمدنسازی و نظریهپردازی و ارائه طریق در آن مسیر دارد.
سهم فیلسوف در حل مسائل و بحرانها به معنای دخالت مستقیم و عملی فیلسوف در این موضوعات نیست. فیلسوف خود لزوماً وارد حل مسائل اجتماعی نمیشود، بلکه در این باره میاندیشد و راهحل ارائه میدهد و مشاور خوبی برای حاکمان و کارگزاران جامعه است، مانند ابنسینا و خواجه نصیر که به حاکمان زمانشان مشاوره میدادند.
آنچه گفتیم هرگز به معنای انکار ارزش نظری فلسفه یا تقدم عمل بر نظر و تقلیل پراگماتیستی نیست. مدعا و تأکید این است که فلسفه و فیلسوف باید غمخوار خلق باشد و درباره مسائل و دغدغههای انسانی فیلسوفانه بیندیشد و در حل آنها سهم داشته باشد. البته باید توجه داشت که فلسفه نه جادو میکند، نه معجزه. کوششی است بشری برای حل مسائل نظری و عملی انسان و مانند هر کوشش بشری دیگر همراه است با آزمون و خطا و افت و خیز.
نکتۀ آخر این است که از فلسفه به تنهایی نباید انتظار حل مشکلات اجتماعی و انسانی را داشت. فلسفه جایگزین چیزی نیست. فلسفه جزئی از یک نظام معرفتی جامع است در کنار بسیاری از عناصر دیگر همچون علم، اخلاق، معنویت، دین و هنر.