رابطه فلسفه و عرفان چگونه است؟
از دير زمان علاقه و گرايش به عرفان و معنويت در بين ملتهاي مختلف وجود داشته است. گاهي اين علاقهها به صورت يك سنت عرفاني درآمده و در بسياري موارد نيز به صورت گرايشي فردي باقي مانده است. به عنوان نمونه، ميتوان از سنتهاي كهن شرقي مانند هندوئيسم و بوديسم، سنت عرفاني مسيحي، و سنت عرفاني اسلامي ياد كرد. از سوي ديگر، تفكر فلسفي نيز سابقهاي ديرينه دارد. ميتوان گفت هيچجا بشري بدون تفكر نبوده است. تفكر فلسفيِ تدوين يافتهاي كه امروزه در اختيار داريم، منابع مختلفي دارد. يكي از منابع عمده اين تفكر، فلسفه يوناني است. فلسفه يوناني از طريق فلسفه اسكندراني به دو شاخه منشعب گرديد. شاخهاي از آن در جهان غرب گسترش يافته و شاخهاي ديگر وارد جهان اسلام شده و با تأثيرپذيري از فرهنگ اسلامي به رشد و تكامل خويش ادامه داد.
اما آنچه نسبتاً جديد است فلسفهي عرفان است. برخي از مباحث فلسفهي عرفان، مانند مباحث ساير فلسفههاي مضاف و يا فلسفههاي طبقه دوم (second order) توجه استقلالي و تفصيلي به فلسفه علوم و معارف، پديدهي جديدي است كه محصول تفكر قرن حاضر است. يكي از زمينههاي توجه جدي به اين نوع مباحث اين است كه بشر مدرن يكي از خصوصياتش شك و ترديد در بنيانهاي معارف بشري است. اين شك و ترديد موجب شده است كه او به كاوش در آن مبادي و بنيانها بپردازد. يكي از اين فلسفههاي درجه دوم، فلسفهي عرفان (meta-mysticism) است. فلسفه عرفان حاصل و حاوي تأمل عقلي درباره عرفان است. فيلسوف، عرفان را از بيرون مورد مطالعه قرار ميدهد و درباره حقيقت، مبادي، روشها و نسبت آن با ديگر امور به بحث ميپردازد. بحث از چيستي عرفان، ميزان اعتبار و ارزش معرفت شناختي يافتههاي عرفاني، پيش زمينههاي تجارب عرفاني، فرق بين تجربه و تعبير، نسبت عرفان و عقل، زبان عرفاني، رابطهي عرفان و دين يا اخلاق، برخي از مباحث اصلي فلسفهي عرفان ميباشند.
بهتر آن است فلسفه و عرفان را به منزلهي دو نظام معرفتي معرفي بكنيم، نه دو مكتب يا دو علم. فلسفه و عرفان در درون خود مشتمل بر مكتبهاي مختلفي هستند. ميتوانيم بگوييم كه آنها دو نظام معرفتي، دو شيوه شناخت، و دو نوع نگاه به واقع و دو سنخ جهانبيني هستند. عرفان البته در معرفت خلاصه نميشود. عرفان شيوهاي از زندگي و رفتار است كه مولد نوعي معرفت است. عارف با شيوهي خاصي از سلوك و تلقي به معارفي ميرسد.
مهمترين وجه اشتراك فلسفه و عرفان همان است كه گفتيم؛ يعني هر دو داعيه معرفتي دارند و در پي شناخت واقع هستند. وجه ديگر اشتراكشان اين است كه هم فيلسوف و هم عارف در پي معرفتي فوق معارف حسي هستند. نه فيلسوف به معرفت حسي قانع است و نه عارف. فيلسوف به مدد معرفت انتزاعي و عقلي پاي از حس فراميگذارد، و عارف در پي وصول به معرفت كشفي و شهودي است. وجه اشتراك ديگر فلسفه و عرفان اين است كه هر دو به واقع در وجه كلي و حملي آن نگاه ميكنند، و تفاوتشان با علوم ديگر، مانند علوم طبيعي و رياضي، اين است كه هر علمي پديدهي خاص و متعيني مثل خاك، گياه، حيوان، آسمان و عدد را مطالعه ميكند. اما فيلسوف و عارف به واقع از آن حيث كه واقع است نظر دارند، قبل از اينكه تقطيع شود و تعيني پيدا كند. بحث از اينكه آن واقع وجود است يا ماهيت، واحد است يا كثير، ورود به مسائل فلسفه و عرفان است. بحث فعلي ما دربارهي فلسفه بماهو فلسفه و عرفان بماهو عرفان است و مكتب يا ديدگاه خاصي موردنظر نيست. نه فلسفه منحصر به مكتب ملاصدرا است و نه عرفان منحصر در مكتب ابنعربي است. مكتبها و ديدگاهها بسيارند. اما سخن ما كلي و فراگير است.
معيار و تعريفي كه در آغاز عرضه ميكنيم بايد فراگير باشد، تا برسيم به فلسفه و عرفان خاصي كه ما در حوزه فرهنگ اسلامي آن را ميپذيريم و از آن دفاع ميكنيم. در آنجا البته مختصات مكتب موردنظر خود را بايد بهطور مشخص ذكر كنيم.
اما تفاوت فلسفه و عرفان نيز آشكار است. آنها دو حوزهي متمايز معرفتي هستند. پيشفرضها، نوع معرفت، روش تحصيل معرفت و معيار و ملاك صحت و سقم و اعتبار و عدم اعتبار معرفت در آنها متفاوت است. روش تحصيل معرفت در فلسفه تفكر منطقي است؛ در آنجا ذهن با كوشش منطقي از معلوم به مجهول ميرسد، لذا سروكار فيلسوف با مفاهيم و تعاريف و تحليل و تركيب و برهان است. اما عارف از راه تهذيب نفس و تطهير دل و سير و سلوك و ذكر و مراقبه ميكوشد آيينه دل را صيقل دهد تا حقايق عالم در آن بتابد. او سعي ميكند با بصيرت باطني از ظواهر عبور كند و به باطن واقع برسد. او در پي پيوستن به دلدار است.
دعاي صبح و آه شب كليد گنج مقصود است بدين راه و روش ميرو كه با دلدار پيوندي
فيلسوف از معلوم ذهني به مجهول ذهني سير ميكند، اما عارف از عالم خاك به عالم قدس سفر ميكند. حكمت معنوي تسليم گرديدن و نوراني شدن قلب از راه سلوك و رياضت است. عارفان شناخت عقلي را علم ميدانند و شناخت شهودي را معرفت. اگر تهذيب و رياضت نباشد علم ممكن است حجاب معرفت شود. اما پس از اينكه عارف به كشف رسيد گاهي يافتههايش را بيان ميكند و از آن يك نظام معرفتي حصولي ميسازد. در اينجاست كه ميتوان تفاوت آن را با فلسفه ديد. هر يك از آنها مفاهيم، مقولات و زبان و ادبيات خاص خود را دارند.