در جستجوی چشمۀ حیات: سفرنامه سجیران
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور برادر گرامی جناب آقای قدمعلی باباخانی وفق الله، سلام علیکم؛ سلامتی و توفیقات شما را از درگاه خداوند متعال طالبم . حضور خانواده محترمتان، بستگان و دوستان سلام می رسانم و برای همگان آرزوی توفیق دارم .
باری، مدت ها بود قضایایی در باب آب معدنی منطقۀ شما و حکایاتی از کرامات آن شنیده بودم، لذا مترصد فرصتی بودم که به آن چشمۀ حیات دست یابم تا مگر بلایا دفع و آلام رفع گردد، ولی هرگاه شواغل و موانع ارضی و سماوی و غیر آن تحققش را به تعویق می انداخت. قضا را به شهریور 1371 با وجود اینکه در آستانه سفر به ماوراء بحار بودم و سخت درگیر فراهم کردن مقدمات آن، عزم رفتن به چشمۀ موعود نمودم و به همراه برادرم عباس حرکت کردم. آسمان نیز همزمان مشغول انجام وظیفه گردید و گویی هرچه آب در ابرها جا داده بود بر سر و جان ما پاشید. آب از آسمان می ریخت . خاک زمین که با آب آسمان هم پیمان شده بود ترکیبی را پدید آورده بود که وقتی گام بر آن می گذاشتیم اجازه برداشتن قدم بعد را نمی داد و تمایلی به جدا شدن نشان نمی داد. ابر نیز تا کف زمین را پوشانده بود و اجازه دیدن محیط اطراف را نمی داد. راه را نیز بلد نبودیم . کفش و لباس و ابزار مناسب نیز در اختیار نبود . از جیرکول حرکت کرده بودیم و تمام تلاش این بود که آشنایی ما را نبیند چرا که با دیدن حرکت ما در چنین هوایی در جنون ما تردید نمی کرد. لکن برغم همه موانع محسوس و نامحسوس عزم و همت بر رفتن بود . تا بالآخره به چشمه سار بسیار زیبای “توساسان” رسیدیم که با یکی از دامداران صادق و سختکوش آن دیار مواجه شدیم و از جهت مقصد مسیر و مسافت راه جویا شدیم و او خضروار طریقت را نشانمان داد و از خطر گمرهی حذرمان نمود و از لغزشگاهها هشدارمان داد. و یادآور شد که صراط کوتاه تر و مستقیم تری را رها کرده ایم و راه دورتری را در پیش گرفته ایم که اگر باز یاری او نبود معلوم نبود چه بر سر ما می آمد و از کجا سر در می آوردیم. و سرّ ضرورت هدایت الهی و لزوم پیشوایی راه رفته در سلوک نیز همین است . بدون توقف و اتلاف وقت راه را ادامه دادیم که مقصد دور و خطر راه بسیار و توان ما ناچیز و زمان کوتاه و اجل در کمین است. مگر فرصت درنگ هست؟ اگر قدمی هست باید هرچه سریعتر برداشت که چیزی از روز نمانده و شب پیری و ناتوانی و زمان کوچ نهایی نزدیک است. ولی هرچه که پیشتر می رفتیم کمتر اثری از چشمه می دیدیم گویی راه درازی در پیش داریم و آنچه در آغاز تصور می کردیم چیزی جز یک خیال ناپخته نبود. گاه این خیال سر بر می آورد که نکند به بیراهه افتاده ایم. این خود از موانعی بود که می توانست حرکت را کند یا متوقف کند. این خیال شیطانی را با رمی جمره مستمر می راندیم و حرکت را ادامه می دادیم تا اینکه به اولین درخت نبشته برخوردیم که بشارت نزدیکی چشمه بر آن حک شده بود. نور امید درخشیدن گرفت و نیرو و عزم ما دوچندان شد . لختی بدین حال با شوق وصال سپری شد ولی خبری از چشمه نبود، چرا که دوری و نزدیکی هم امری است نسبی. خستگی داشت جدی تر می شد و لشکر اوهام تهاجمش را از سر می گرفت. گاهی این خیال خطور می کرد که شاید چشمه را پشت سر گذاشته ایم و چشمه در جهت پایین یا بالای راهی بوده که آن را ندیده و از آن گذشته ایم . ولی پاسخ این پندار این بود که اگر از حدود چشمه گذشته باشیم باید آثار آن را در اطرافش می دیدیم. مدتی بدین منوال گذشت. رفته ر فته این وسوسه داشت در ذهن جا باز می کرد که نکند اصلا چشمه ای در کار نباشد و آنچه خوانده و شنیده ایم فریبی بیش نبوده است! با این حملۀ خیال نیز باید جهاد می کردیم و بر این وسوسه فائق می شدیم . لذا این مرحله را نیز درنوردیدیم و سلوک را ادامه دادیم. از آنجا که «الذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا» آثار چشمۀ موعود کمکم ظاهر می گردید و بالآخره به کوثر حیات رسیدیم و از زلال آن نوشیدیم، هرچند که هوا و جنگل و زمین و جامۀ ما از باران چنان غرقاب بود که تشنگی جسمانی احساس نمی شد. مدتی را در تأمل و تفرج در آن فضای آرام و آرامش بخش مینوی و آن طبیعت پاک و فوق العاده زیبایی که جمال الهی در آن متجلی بود و طمأنینه و سکینه ربانی در آن مشهود بود گذراندیم . راستی که چه وادی مقدس و فرحبخشی که واسطة العقد ارض و سما بود و زیبا مشهدی برای سیر در آفاق و انفس. متأسفانه آنچه با آن ارض ملکوتی بیگانه و نا مسانخ بود ظروف و کاغذها و زباله ها و دیگر آثار بجا مانده از خاکیانی بود که به چیزی فراتر از آب و نان نمی اندیشند و می پندارند که هر مکان و مقامی برای خوردن و بر آوردن سایر خواستهای حیوانی و آثار زشت از خود برجا گذاشتن است. این طایفه از مردم به هر منظرۀ زیبا و چشمه سار زلال که می رسند آن را تنها محل مناسبی برای شراب و کباب می یابند و در این دانشگاه و نمایشگاه خدایی جمال خدا را نمی بینند. برق الماس چشمان را خیره نموده از دیدن آن عاجزند و به جمع آوری خر مهره ها می پردازند؛ از مرغ پران در آسمان غافل و در شکار سایۀ آن در زمین می دوند و دست و پای خود می شکنند. آری
خر به بغداد اندر آید ناگهان بگذرد از این کران تا آن کران
زین همه عیش و خوشی ها و مزه او نبیند غیر قشر خربزه
طالب هر چیز ای یار رشید جز همان چیزی که می جوید ندید
از زیبایی مناظر، طراوت جنگل، استواری درختان، اعتلا و بال گشودن شاخسارها به آسمان، ترنم پرندگان با الحان متنوعشان، سبزی زمین، بهشتی وش بودن جویبارها و چشمه سارها و نازکی و لطافت و خلوص طبیعت آن دیار چیزی نمی گویم که کمتر از یک کتاب قطور در باب آن نمی توان سخن گفت.
بگذریم؛ اما آنجا یک توقف گاه نبود؛ محلی بود برای پرواز و منزلی برای حرکت و عروج نه اقامت و سکون، و ما آدمیان بسته به آب و نان، پای در گل طبیعت فرو رفته و اسیر خواب و محبوس جامه و زندانی معاش زمینی لاجرم باید بازمی گشتیم. و راستی هبوط و سرازیری بازگشتن چه آسان و سریع بود! نه همت و عزم پولادینی می طلبید، نه موانع بیرونی وجود داشت. نه وساوس شیطانی که به هنگام رفتن فعال بود در بازگشت پای در میان می گذاشت و نه مقصد نا پیدا بود. قصد این بود که باز به جیرکول باز گردیم، ولی پس از مدتی احساس کردیم راه مقداری درازتر شده و ناگاه دریافتیم که به آستانۀ روستا رسیده ایم. هوا مه آلود بود و منطقه چندان قابل تشخیص نبود. از پسرکی که گویا بسوی باغش می رفت پرسیدیم آیا این روستا جیرکول است؟ پسرک پاسخ داد: خیر، اینجا سجیران است. با شنیدن این پاسخ شگفت انگیز سرّ دور شدن راه نیز آشکار شد. مشکل این مرحله این بود که چگونه از این روستا عبور کنیم که کسی از دوستان ما را نبیند. این فرار دلایل چندی داشت؛ از جمله اینکه باید بنده همانشب به شهر بر می گشتم که فردایش به تهران بروم؛ به علاوه گِل زمین و باران آسمان چنان هیئتی از ما ساخته بود که تردیدی در این فرار نداشتیم. لذا تصمیم بر این شد که سر را تا آنجا که راه دارد به زیر انداخته و به سینه بچسبانیم و به احدی نگاه نکنیم و به سرعت رد شویم و جز جواب سلام سخنی نگوئیم. در چند موضع مردم تجمع داشتند که با ترس و لرز و به سرعت از کنارشان گذشتیم و گاه که از زیر نیم نگاهی می افکندیم نگاه حیرت انگیز و پرسشگرانۀ افراد مشهود بود. در همین گیر و دار جوانی برادرم عباس را تشخیص داد و صدا کرد: عباس! که گفتم فعلا صلاح در کر بودن و نشنیدن است. ای بسا کسانی ما را شناخته باشند. به هرحال ما بنا را بر نشناختن گذاشته بودیم تا اینکه مسیر جاده را پیمودیم و به جیرکول رسیدیم. خوشبختانه در مسیر جاده به آشنایی بر نخوردیم. در جوی آب سه راهی جیرکل به گرمابدشت مقداری کفش و لباس را از گِل زدودیم. در این حال دو جیپ روسی از دو سوی در رسیدند، عباس عازم ییلاق شد و من به سوی رحیم آباد روان شدم.
ای برادر قصه چون پیمانهایست معنی اندر وی مثال دانهایست
دانهٔ معنی بگیرد مرد عقل ننگرد پیمانه را گر گشت نقل
این حکایت مثالی بدوی از سلوک روحانی و معراج عرفانی است و غرض از بازگویی آن درس آموزی و عبرت انگیزی است. قبل از هر کس برای خودم که اینچنین به زمین گلناک چسبیده و همت نگاه به آسمان و جرئت پرواز ندارم. مقولاتی همچون حرکت، همت، به فردا موکول نکردن سلوک، جنون، دل به دریا زدن، در بند وسائط و مقدمات نبودن، گریز موقت از خلق، ره گم کردن، خضر راه یافتن، با یأس و نومیدی ستیز کردن، وساوس شیطانی و تنوع این وساوس و شکل های جدید گرفتن آن در منازل مختلف، تشخیص هدف و چشمۀ حیات، نهراسیدن از سختی ها، ثبات قدم فکری و عملی، دشواری صعود و سهولت هبوط و سقوط و سرانجام وصال و وصول به مقصد و تفاوت قدر الهی با برنامه بشری و … مفاهیمی هستند که از این قصه می توان آموخت و در آن به تأمل نشست.
از این داستان هم بگذریم! به هنگام بازگشت به سوی سجیران در منتها الیه جنگل با منظره ای مواجه شدم که سخت روح و جانم را آزرد و اینک که قریب سه سال سال از آن ماجرا می گذرد آزار آن همچنان ادامه دارد و انگیزۀ اصلی در تحریر این نامه نیز آن است. ابتدا قصدم آن بود که وقتی فرصتی برای بازگشت به وطن پیش آید حضوری موضوع را با شما مطرح کنم، لیکن از آنجا که فعلا چنین بازگشتی میسر نیست و ای بسا حضرت ملک الموت هرگز اجازه این سفر را ندهد و قبل از بازگشت ما برنامۀ سفر پایانی زندگی را طراحی کرده باشد، لذا تأخیر امر را بیش از این روا ندیدم.
القصه، واقعه این بود که در بازگشت برخوردیم به درخت بسیار تناور، پرشاخ و برگ و کهنسالی که در همان ایام قطع گردیده و بر زمین افتاده بود. هنوز برگانش سبز بود و خونش تازه و از نادانی ها و خصومت انسانها با طبیعت شکوه ها داشت. چند قدم آن طرف تر نیز دیدیم درخت مشابهی بر زمین افتاده و قطعه قطعه شده و هر چه پیشتر که آمدیم بیشتر از این صحنه های حزن انگیز دیدیم . قتلگاهی بود از طبیعت، از حیات، از اصالت، از هر چه که رنگ و بوی خدائی و صنع بی بدلیل آفرینش داشت. و سؤال و شکوۀ تمام طبیعت در آنجا این بود که آخر «بایّ ذنبٍ قطعت.» این انسان ظلوم و جهول کی باید بفهمد که او خود جزئی از طبیعت است و از پستان این مادر شیر می نوشد و قطع و قتل و تخریب و ویرانی طبیعت ویرانی و نابودی خود انسان است!؟ تا کی باید به تخریب طبیعت پرداخت و آن را زشت و بی روح و بی محتوا نمود؟ چرا به آینده نمی اندیشیم!؟ تا کی باید آن تیغ لعنتی با آن صدای انکر الاصواتش (اره موتور) در دست افرادی بی خبر اینچنین ریشۀ حیات طبیعت و هر موجود جاندار را بی رحمانه قطع کند؟ من از این ارّه موتور و ناقوس شیطانی اش متنفرم و صد رحمت بر آن طبر و ارّه (کله بر) قدیمی ها. قوام طبیعت به درخت است و جنگلها از ارکان اصلی حیات در کرۀ زمین هستند که بدون آنها نه گیاهی می روید نه حیوانی می بالد و نه هوای سالمی برای استنشاق می ماند و نه و نه و نه … جمعیت بشر بطور وحشتناکی رو به فزونی است و طبیعت به گونۀ فاجعه آمیزی در حال نابودی است .حال خود آینده را تصور کنید!
نکتۀ دیگر این است که اگر وجود آب معدنی موجب هجوم گروهی از مردم به جنگل و تخریب تدریجی درختان و گیاهان و نابودی پرندگان و حیوانات جنگلی است باید این کار را متوقف کرد، یا اینکه آب آن را لوله کشی نموده به کنار جادۀ اصلی آورد تا جنگل از شرّ ما مصون بماند. اگر کسی فکر جاده کشی به چشمه را در سر داشته باشد از فکر قتل انسانها بدتر است. مبادا کسی به ذهنش خطور کند که خوب است جاده ای به جنگل بکشیم! جاده کشیدن به جنگل همراه با تخریب جنگل و خیانتی آشکار است که افراد آگاه و مسئول نباید چنین اجازه ای به کسی دهند. چرا ما باید در همه چیز از جوامع دیگر عقب بمانیم؟ چرا چیزی را که دنیا قرن ها زودتر فهمیده و عمل کرده ما از درک آن عاجز باشیم و همیشه چند قرن عقب تر از دیگران حرکت کنیم؟ مگر حفاظت از محیط زیست و پاسداری از طبیعت رفتن به کره ماه است که ما علم و صنعتش را نداریم؟ هیچ عذری جز نادانی و تنبلی و عدم احساس مسئولیت وجود ندارد. عمدۀ خاک مملکت ما کویر لم یزرع و بی حاصل است. خطۀ سر سبز شمال یک نوار باریکی است در کنار این کویر پهناور که باید ارجش بگذاریم و در حفظ و حراستش بکوشیم . چرا اینقدر از سبزی و طراوت و حیات بی زاریم و به خشکی و بی حاصلی کویر دل بسته ایم؟ ممالکی وجود دارند که کویرهایشان را سبز و خرم کرده اند و ما سعی داریم جنگل سبزی که عطیۀ گرانبهای الهی است را به کویر تبدیل کنیم. مضحک کار سازمانهایی است که مخارج و تشکیلات و دفتر و دستک فراوان به بهانۀ کویر زدایی زده اند، در حالی که از سوی دیگر در مقابل دیدگانشان طبیعت فردوس گونۀ این جنت آباد مملکت بدست خود مردم و در آتش جهل و طمع کسانی در حال سوختن است. این یک بام و دو هوا کاملا بی معنی و مضحک است. به خاطر دارید که در دورۀ پهلوی ادراه ای بنام جنگلبانی وجود داشت که تنها هدفش اخاذی از مردم بود. نام جنگلبان ترس آور و وحشتناک بود . و این ترس ربطی به جنگل نداشت؛ بلکه از آن جهت بود که مأمور آن اداره در ربودن جیب مردم نه محدودیت و مشکلی داشت و نه رحم و مروتی. تعریف جنگلبان در آن منطقه این بود که موجودی است که پول می گیرد. مردم وقتی می شنیدند که جنگلبانها دارند می آیند خودشان به فکر تهیۀ رشوه می افتادند. آنچه که هیچ ربطی به جنگلبان نداشت خود جنگل بود. و بدین ترتیب بود که بسیاری از جنگلها برای همیشه از بین رفت. جنگلبانها در ازای رشوه ای که دریافت می کردند اجازه قطع درختان را می دادند . قطع درخت قطع درخت است، چه با اجازه و پس از پرداخت رشوه باشد و چه بی اجازه و از حیث تخریب طبیعت فرقی نمی کند. آیا اگر درخت را با اجازه قطع کنند جنگلها از بین نمی روند؟ آنچه لازم است جلوگیری از قطع درخت است که در این صورت البته باید مصالح ساختمانی را به نحو مناسب در اختیار مردم گذاشت. تغییری که در طبیعت شمال و بخصوص منطقۀ اشکور در طول این دو دهه ای که بنده بخاطر می آورم پیدا شده است در طول میلیونها سال گذشته بی سابقه بوده است. نسل بسیاری از حیوانات بدست مردم از بین رفته است و آنچه هم که باقی مانده در حال انقراض است. شکار حیوانات در وقتی که نسل آنها در حال انقراض است یک فاجعه برای طبیعت است. شکار پرندگان، این هدایای زیبای آسمانی خداوند موجب انقراض بسیاری از آنها شده است و اگر این روند ادامه یابد دیری نخواهد پائیدکه کسی صدای دلربا و روحبخش ترنم پرندۀ زیبایی را نخواهد شنید. بی خبران ممکن است این حرف ها را شاعرانه و از سر بی دردی و بیکاری تلقی کنند، ولی این توهم فقط ناشی از کوته بینی و محدود نگری است.
افزایش جمعیت با فقدان مدیریت و نظارت درست موجب شده که عمدۀ زمینهای کشاورزی ساحل خزر تبدیل به منطقه مسکونی شود. وقتی که جمعیت افزایش می یابد و مدیریت پیشرفت نمی کند به همان تناسب منایع طبیعی کاهش می یابد و نابود می شود؛ در حالیکه با افزایش جمعیت نیاز به منابع طبیعی بیشتر می شود. اگر این روند ادامه یابد، چنانکه در حال ادامه یافتن است، تصویر آیندۀ کشور ما چگونه خواهد بود؟ آیا وحشتناک و تکان دهنده نیست؟ آیا بوی سوختگی و قحطی و مرگ نمی آید؟ مسئولیت انسانهای آگاه حرکت در خلاف این مسیر و حفظ و پرورش طبیعت و منابع طبیعی است. حفظ طبیعت وظیفه ای همگانی است با هر عقیده و فکری که داشته باشند؛ چه پایبند به دین باشند و چه پایبند دین نباشند؛ چه مسلمان باشند چه مسلمان نباشند؛ چه موافق انقلاب باشند و چه مخالف انقلاب باشند. این مسئله ای است که ربطی به عقیده و دیانت و سیاست ندارد. مسئلۀ حیات و مرگ است. هرکس بخواهد خودش و نسلش زندگی کند باید در فکر حفاظت از آن باشد و برای احیای آن قیام کند. برای این کار باید افراد مسئول و آگاه در مناطق مختلف گروههای حفاظت از طبیعت تشکیل دهند. پیشنهاد می شود که افراد مستعدی که قصد ادامۀ تحصیل دانشگاهی دارند خوب است رشته های مربوط به منابع طبیعی و محیط زیست و امور مربوط به این مقولات را انتخاب کنند و در روش های علمی در این زمینه ها متخصص شوند تا بتوانند گامهای مؤثری در این جهت بردارند.
در هیچ مملکت پیشرفته ای مردم مجاز نیستند که برای ساختمان سازی خود طبر برداشته به قطع درختان از جنگل بپردازند. این شیوه مربوط به عصر حجر است. شیوۀ مقبول و عقلانی این است که دولت یا شرکت ها مصالح ساختمانی را در بازار به مردم به قیمت مناسب عرضه کنند، که هم از کیفیت مناسب تری برخوردار است و هم افراد خود سرانه به تخریب طبیعت نمی پردازند. در جاهایی که خرد و تدبیر حاکم است چوبی که برای ساختمان سازی عرضه می شود از قطع درختان جنگل طبیعی نیست؛ بلکه مناطقی را به درخت کاری درختان زود ثمر اختصاص می دهند و از درختانی که خود پرورده اند استفاده می کنند. برخی از کارخانجات کشور ما نیز چنین برنامه ای دارند اما این امر هنوز به صورت یک فرهنگ عمومی در کشور ما در نیامده است .
یک قدم اساسی در این زمینه این است که آگاهی مردم را با استفاده از رسانه های جمعی، سخنرانی، گفتگو، در اختیار قرار دادن کتب، اطلاعیه ها، و جزوه های مربوط به اهمیت حفظ محیط زیست افزایش داد. باید در مدارس و مساجد و اماکن عمومی دیگر به بیان اهمیت طبیعت برای همه مردم در سنین مختلف پرداخت. سازمان های مربوطه را باید به انجام وظایف خود ترغیب نمود و با آنها در این امر همکاری کرد. شکار پرندگان و حیوانات سریعا باید متوقف گردد. قطع اشجار و گیاهان را باید متوقف نمود و با متخلفین برخورد قانونی کرد. مردم را باید به درختکاری تشویق نمود و کسانی را که در این امر موفقند معرفی و از آنها از طریق اهداء لوح های افتخار و جوائز مادی تقدیر بعمل آورد. در پایان سلامتی و موفقیت شما و همۀ خدمت گذاران به مملکت اسلامی مان را از خداوند منان خواستارم. والسلام علیکم و رحمـة الله و برکاته
محمد فنایی اشکوری، شهریور 1373هجری شمسی، کانادا مونترال